سوي ميدان شهريار گذر
قدرت و صنع کردگار نگر
ايستاده نگاه کن چپ و راست
کوههاي بلند و جاناور
هر يکي با يک اژدهاي دمان
اژدها نه و اژدها پيکر
دو ستون در دهان هر يک از آن
اندر آهن گرفته سر تا سر
چون دژ آهنين ويشک قويش
در دژ آهنين گشايد در
دشمني را اگر بخسبانند
از گل و خاک و خون بود بستر
آتشي را اگر بر افروزند
گردد آن را نجوم چرخ شرر
اين همه نعمت ژنده پيلانست
که سر نصرتند و روي ظفر
همه مستند و اهتزاز کنند
به سرود و سماع بازيگر
همه ديوان روز پيکارند
برده ديوان ز زخمشان کيفر
صد زده زان چهار صد عفريت
که گه تک شوند مرغ به پر
اين شگفتي کدام خسرو راست
يک جهان ديو گشته فرمانبر
چون سليمان نشسته کامروا
ملک داد و رز دين پرور
شه ملک ارسلان بن مسعود
شادي تخت و نازش افسر
آنکه از نام همچو خورشيدش
آسمان شد ز بس شرف منبر
داده در دست از زمانه زمام
بسته در خدمتش سپهر کمر
ملک را کرده عدل او ياري
ملک را بسته عدل او زيور
به فغان آمده ز تيغش کفر
به خروش آمده ز دستش زر
اي بر رفعت تو چرخ زمين
وي بر بخشش تو بحر شمر
ملکي و به ملک هفت اقليم
نيست اندر جهان ز تو حق تر
من زدم فال و فال گشت نهال
آن نهالي که دولت آرد بر
لشکري دولت تو تعبيه کرد
کاندرو وهم کس نيافت گذر
ژنده پيلان تو چو پيلانند
از پس و پيش آن قوي لشکر
پيش هر پيل فوجي از ترکان
رزمجويان چو شير شرزه نر
هر کرا پيل و شير بازيگر
دشمنان را به نزد او چه خطر
اين همه هست هست و بود و بود
کردگار جهان تو را ياور
پيش چشم آيدم همي فتحي
که شود ناگهان به دهر سمر
من از آن فتح چون برانديشم
يادم آيد همي ز فتح کتر
که در ايام جد جد تو را
کرد روزي کروکر داور
پادشاها به فرخي بنشين
شهريارا به خرمي مي خور
چون به بزم تو در کف تو شود
باده آب حيات در ساغر
نه عجب گر فلک شود مجلس
ماه و ساقي و زهره خنياگر
تا ز گردون و اختر اندر دهر
هر چه مضمر بود شود مظهر
باد گردان براي تو گردون
باد تابان به حکم تو اختر
هفت کشور تو را به زير نگين
وز تو آباد و شاد هر کشور