با روي تازه و لب پر خنده نوبهار
آمد به خدمت ملک و شاه کامگار
سلطان ابولملوک ملک ارسلان که ملک
ذات عزيز او را پرورد در کنار
گردون دادگستر و مهر جهان فروز
سلطان تاجدار و جهاندار بردبار
اي اختيار مملکت و افتخار عصر
شايسته اختياري و بايسته افتخار
چون دست هر نبرده فرو ماند از نبرد
چون کارزار گردد بر مرد کارزار
هر حمله اي که آري شاها ثنا کند
بر تو روان رستم و جان سفنديار
کاري که جست راي تو آمد تو را به سر
تخمي که کشت بخت تو آمد تو را به بار
نه نه نگويم آنکه چه ديدي هنوز تو
از نوع بختياري اي شاه بختيار
هست ابتداي دولت و خواهد شدن هنوز
فغفور پرده دارت و کسري رکابدار
صاحبقران شوي و بگيري همه جهان
وايزد بدين سبب ز جهان کردت اختيار
گردند خسروان زمانه فداي تو
وز خسروان تو ماني در ملک يادگار
گاهي به هند تازي و گاهي به قيروان
گاهي به روم و گاه به چين گاه زنگبار
آري ز ترک خانان بسته به بند پاي
رايان ز هند و پيلان کرده ز تنکه بار
داني که با خداي جهان چند نذر کرد
آن اعتقاد روشن تو در شبان تار
اقبال پايدار تو را استوار کرد
زان عهد پايدار تو و نذر استوار
در انتظار رحمت و فضل تو مانده ام
اي کرده روزگار تو را دولت انتظار
داند خداي عرش که گيتي قرار داد
کز رنج دل نيابم شبها همي قرار
من بنده سال سيزده محبوس مانده ام
جان کنده ام ز محنت در حبس و در حصار
زين زينهار خوار فلک جان من گريخت
در زينهارت اين ملک زينهار دار
در سمج هاي تنگ و خشن مانده مستمند
در بندهاي سخت بتر مانده سوگوار
دارم هزار دشمن و يک جان و نيم تن
ليکن گذشته وام من از هشتصد هزار
بي برگ و بي نوا شده و جمع گرد من
عورات بي نهايت و اطفال بي شمار
بسيار اميدوار ز تو يافته نصيب
من بي نصيب گشته و مانده اميدوار
شاها به حق آنکه به کام تو کرده است
کار جهان خداي جهاندار کردگار
پير ضعيف حالم و درويش عاجزم
بر پيري و ضعيفي من بنده رحمت آر
گيرم گناهکارم و والله که نيستم
نه عفو کرده اي گنه هر گناهکار
تا شاد بگذرانم ارم روزگار هست
در مدح و در ثناي تو اين مانده روزگار
گيرم به مدح و شکر و ثناي تو هر زمان
هر پايه اي ز تخت تو در در شاهوار
اين گفتم و ندانم تا چند مانده است
اين روح مستحيل درين عمر مستعار
ور من رهي بمانم گنج بماندت
زين طبع حق گزار و زبان سخن گذار
عمري دراز بايد تابنده اي چو من
گردد به مدح چون تو جهاندار نامدار
تا سايه ور درختي گردد نهالکي
بنگر که چند آب درآيد به جويبار
شاها فراخ سالست اين سال ملک تو
وين بس بزرگ فالست انديشه بر گمار
لؤلؤ ز بحر برده سحاب از پس سحاب
بر ملک تو فشانده نثار از پس نثار
يکرويه گشت ملک هلا روي ملک بين
دستت گرفت عدل هلا تخم عدل کار
نو عز و نو بزرگي و نو لهو و نو طرب
نو ملک و نو سعادت و نو روز و نو بهار
شد لعل روي عشرت و شد روي عيش سرخ
ساقي بيار جام مي لعل خوشگوار
فارغ دل و مرفه بنشين به تخت ملک
انصاف پيشکار تو و عدل دستيار
دشمنت اگر به کينه برآرد چو مار سر
شمشير تو دمار برآرد ز مغز مار
ناشاد شد عدو سپردش قضا به خاک
تو شادزي و دل به نشاط و طرب سپار
جز در رضاي تو نبود چرخ را مسير
جز بر مراد تو نبود بخت را مدار