چو تو معشوقه و چو تو دلبر
نبود خلق را به عالم در
اي مرا همچو جان و ديده عزيز
اين و آن از تو يافت عمر و بصر
ببرد عشق عقل و عشق تو باز
عقل بفزايدم همي در سر
به هنر طبع را تو استادي
به خرد روح را تويي رهبر
به تو صحبت کنند در ديوان
وز تو گويند بر سر منبر
گاه خلوت تويي مرا مونس
در حضرت مرا تويي داور
سخناني که از تو دارم ياد
جفت دل دارم و عديل جگر
به خلاف تو گر سخن گويند
نايدم هيچ از آن سخن باور
تا گريبان تو بنگشادم
از جمال توام نبود خبر
از سر تو همي نگاه کنم
تا به پايان جمال و حسني و فر
پوست بر تو همي به دل گردد
گاه ديگر شوي و گاه دگر
گاه چون زنگيان بوي اسود
گه چو سقلابيان شوي احمر
واندرين هر دو حال ازين تبديل
نشود هيچ حسن تو کمتر
همه جرم تو روي شد ويحک
همه روي تو راز شد يکسر
نه چو زلف چو عنبر سارا
نه چو روي تو ديبه ششتر
کلک مفتول کرد زلف تو را
بر شکستن به هم چو سيسنبر
جان و دل خوش شود چو مي دارم
آن شکنهاي زلف تو به نظر
چو تو آراسته نديدم من
جلوه گر عشاق تو بود مگر
ور نبودست عاشق تو چرا
بافت در زلفکان تو گوهر
روز و شب در تو حاصلست که ديد
روز و شب را گرفته اندر بر
عبرت از تو توان گرفت آري
که ز روز و ز شب است جمله عبر
رويت آراسته به خال همه
زير هر خال معني ديگر
به دو ديده حديث تو شنوم
که مرا همچو ديده در خور
در کنارت گرفت نتوانم
تا روان باشدم ز ديده مطر
همه خشکي بود طراوت تو
که چو رويم مباد رويت تر
آب رويم ز تست نگذارم
که به رويت رسد ز آب اثر
از دو ديده ستاره مي رانم
من برين کوه آسمان پيکر
نتوانستي رسيد به من
گر همه تنت را ببودي پر
تا دهک راه سخت شوريده ست
جفت عقلي تو و عديل هنر
اندرين وقت چون سفر کردي
در چنين وقت کم کنند سفر
نه غلط کرده ام تو آن داري
که به ذاتت بود ز خلق خطر
نام منصور صاحب کافي
داغ داري به پشت و پهلو بر
آنکه با نام او ز خلق همي
بازگردد ز ره قضا و قدر