روز وداع از در اندر آمد دلبر
لب ز تف عشق خشک و ديد ز خون تر
آب نمانده در آن دو رنگين سوسن
تاب نمانده در آن دو مشکين چنبر
عبهر چشمش گرفته سرخي لاله
لاله رويش گرفته زردي عبهر
بر گلش از زخم دست کاشته خيري
بر مهش از آب چشم خاسته اختر
کرده زمين را زرنگ روي منقش
کرده هوا را به بوي زلف معطر
گفت مرا اي شکسته عهد شب و روز
در سفري و نهاده دل به سفر بر
تا کي باشد تو را وساوس همراه
تا کي باشد تو را کواکب همبر
ملکت جويي همي مگر چو سليمان
گيتي گردي همي مگر چو سکندر
رفتي تو در نشاط باشي آنجا
ماندم من در غم تو باشم ايدر
دلبر مه روي بي مرست به غزنين
زود نهي دل به ماه رويي ديگر
هيچ دل تو ز مهر من نکند ياد
نيز تو را ياد نايد از من غمخوار
گفتمش اي روي تو عزيزتر از جان
ديدن رويت ز زندگاني خوشتر
اي نه به خامه نگاشته چو تو ماني
وي نه برنده گذارده چو تو آزر
شرطي کردم که تا بر تو نيابم
بوسي ندهم بر آن عقيق چو شکر
حرمت روي تو را نجويم لاله
حشمت زلف تو را نبويم عنبر
مي بنيوشم ز رود ساران نغمه
مي نستانم ز ميگساران ساغر
منتظر وصلت تو خواهم بودن
آري الانتظار موت الاحمر
زود خبر کن مرا نگارا زنهار
تات چه پيش آمد اين فراق ستمگر
همچو مه اندر کنارم آمد و مانديم
هر دو در آغوش يکدگر چو دو پيکر
گشتم ازو باز سوخته چو عطارد
او بشد از پيش من چو مهر منور
چشمم چو ابر و دامنم چو شمر شد
رويم چون زر دل چو بوته زرگر
گشت به ناخن چو پيرهنش مرا روي
شد ز طپانچه مرا چو معجر او بر
مانده و رسته ازين دو ديده چون جوي
آن قد بر رفته چو سيمين عرعر
رفتم از پيش او و پيش گرفتم
راهي سخت و سياه چون دل کافر
راهي چون پشته پشته سنگ و در آن راه
سينه بازان به نعل گشته مصور
ننهد اندر زمينش شير همي چنگ
بفکند اندر هواش مرغ همي پر
بر کمر کوهها ز شدت سرما
مرمر چون آب گشته آب چو مرمر
گردش گردون شده رحا وي و از وي
ريخته کافور سوده در که و کردر
از فزع راه گشته لرزان انجم
وز شغب شب شده گريزان صرصر
گردون چون بوستان پر ز شکوفه
تابان مريخ ازو چو چشم غضنفر
مهر فرو رفته همچو آتش بر چرخ
مانده پراکنده و فروخته اخگر
از نظر و چشم خلق پنهان کرده
چشمه خورشيد را سپهر مدور
روي هوا را ز شعر کحلي بسته
گيسوي شب را گرفته در دوران بر
ماه برآمد چو موي بند عروسان
تابان اندر ميان نيلي چادر
تيره بخاري برآمد از لب دريا
جمله بپوشيده روي گنبد اخضر
ابري چون گرد رزم هايل و تيره
برق درخشنده از کرانش چو خنجر
قطره باران از آن روان شده چون تير
غران چون مرکب از ميانش تندر
روي ز گردون نمود طلعت خورشيد
چون رخ يار من از حلويي معجر
زاغ شب از باختر نهان شد چون ديد
کآمد باز سپيد صبح ز خاور
شب را معزول کرد چشمه خورشيد
رايت دينارگون کشيد به محور
گردون از درد شب بکند و بينداخت
از بر و از گوش و گردنش زر و زيور
آبي ديدم نهاده روي به هامون
بوده پدرش ابر و کوهسارش مادر
همچو گلاب و عرق شده مه آزار
بوده چو کافور سوده در مه آذر
روشن و صافي و بي قرار تو گفتي
هست مگر ذوالفقار حيدر صفدر
خسرو محمود آنکه شاهي از وي
تازه شده چون پيمبري به پيمبر