چو شد فروزان از تيغ کوه رايت خور
بسان رايت سلطان خدايگان بشر
هوا ز تابش خورشيد بست کله نور
زمين ز نورش پوشيده جامه اصفر
شب از ستاره برافکنده بد شمامه سيم
فرو فکند جلاجل خور از نسيج بزر
مصاف لشکر روز و مصاف لشکر شب
چو روم و زنگ در آويخته به يکديگر
وليک گشت هزيمت ز پيش لشکر روم
سپاه زنگ و معسکرش گشت زير و زبر
بسان لشکر بدخواه دين حق که شود
هزيمت از سپه پادشاه دين پرور
سراي پرده شب را بسوخت آتش روز
شب از نهيبش بدريد قيرگون چادر
نگار خود را ديدم که اندر آمد شاد
چو ماه مشکين خال چو سرو سيمين بر
ز روي خوب برافروخته دو لاله سرخ
پديد کرده به بيجاده در دو عقد درر
سلام کرد و مرا گفت کاين نشستن چيست
مگر نداري ازين مژده بزرگ خبر
که قطب ملت محمود سيف دولت و دين
نهاد روي سوي هند با هزار ظفر
چو اين خبر ز دلارام خويش بشنيدم
ز جاي خويش بجستم نهاده روي به در
نشستم از بر آن برق فعل رعد آوا
بجست زير من آن بادپاي که پيکر
ز جاي خويش برآمد بسان باد وزان
نهاد روي سوي ره بسان مرغ بپر
بدين صفات همه راه رفت نعره زنان
به قصد خدمت دستور شاه شير شکر
چو من بديدم فرخنده درگه شاهي
بدان کمال برافراخته به کيوان سر
شدم پياده و بر خاک برنهادم روي
به شکر پيش خداوند خالق الاکبر
همي دويدم روبان زمين به راه دراز
به روي تا به بر شاه خسرو صفدر
خجسته طلعت خسرو بديدم اندر صدر
چو آفتاب و چو زهره ز هر دو روشن تر
تبارک الله گفتم بدين پديد آمد
کمال قدرت دادار ايزد داور
خدايگان جهان پادشاه گيتي دار
که راي او به سر ملک بر نهاد افسر
بدو بنازد شاهي و تخت و تاج و نگين
چنان که دين خداي جهان به پيغمبر
خرد چو جسمي و نامش درو بسان روان
هنر چو چشمي و رايش درو بسان بصر
هزار نکته به هر لفظش اندرون پيدا
هزار لفظ به هر نکته اش درون مضمر
نيام تيغ جهانگير او دو چشم قضا
غلاف خشت عدو مال او دهان قدر
صرير تيرش دارد دو چشم زهره ضرير
خروش کوسش دارد و گوش گردون کر
به رزمگاه کمان و سپر به گاه جدال
به دست خسرو ناگه بگريد ابرو قمر
به عمر خويش نخفتي شبي سکندر اگر
بديده بودي در خواب تيغش اسکندر
به هيچ حال نگشتي ز بهر آب حيات
اگر بيافته بودي ز جود شاه مطر
چگونه گيرد آرام خان ترکستان
چگونه باشد ايمن به روم اسکندر
به جنگ يشک بپوشد به پنجه و به نقود
ز بانگ يوزش در بيشه شير شرزه نر
نفير و شعله در دشمنان شاه افتد
هنوز رايت منصور او مقيم لطر
سفر کند ز تن حاسدانش جان و روان
چو کرد همت عاليش عزم و قصد سفر
چو تيغ شاه مجرد شود به گاه وغا
ز وهم و هيبت او در وغا بلرزد سر
زيان نبودي از مرگ خسروا خداوندا
بگير گيتي و در وي بساط دين گستر
اگر چو قدر تو بودي بر آسمان به علو
زحل نمودي از آن صد هزار چندان خور
به عالم اندر هر فتح را به دستوري
اگر نبودي با فتح گشتنش همسر
ز بيم تيغش بر خويشتن کند نوحه
هر آهني که کند بدسگال از آن مغفر
اگر نه همت تو داردي گرفته حصار
بر آسمان شودي نامت از سر منبر
خداي باري شب را و روز روشن را
شها ز خشم و ز مهر تو آفريد مگر
بدان دليل درستست اين حديث که هست
يکي چو خشم تو مظلم يکي چو مهر انور
به مهر و خشم تو شاها همي کند نسبت
به گاه مهر بهشت و به گاه خشم سقر
بهشت و دوزخ دعوي همي کنند چنين
من اين نگويم هرگز نه اين کنم باور
که گر ز مهر و ز خشمت بدي نعيم و جهيم
نشان ندادي کس در جهان يکي کافر
اگر نه کف تو در بزم زر پراکندي
چنان فتادي ما را گمان که هست مطر
اگر کفت را گويم شها که چو درياست
از آن که دارد دريا دو چيز نفع و ضرر
درست باشد قول رهي بدانکه گفت
به گاه بخشش نفع است و گاه کوشش ضر
بدان بلرزد شاه زمين که ياد آرد
از آن عمود گران سنگ و حمله منکر
يکي بلرزد بر خويشتن ز هيبت آن
وليک باز برانديشد او ز حلم تو بر
اگر نه حلم تو بودي بدان که جرم زمين
ز سهم گر ز تو گشتي همه هبا و هدر
مباد شاها هرگز سپاه بي تو از آنک
حشر به تو سپه است و سپه بي تو حشر
ايا ز عدل وز انصاف بر نهاده کلاه
و يا ز رادي و مردانگي ببسته کمر
به سوي حضرت عالي شده به طالع سعد
سلامتت همراه و سعادتت همبر
خجسته بودت و ميمون شدن به حضرت شاه
خجسته بادت باز آمدن بدين کشور
به پيشت آمده شاها پذيره ابر و هوا
نثار کرد به پيشت به جمله در و گهر
هميشه تا بود اين آفتاب تابنده
گهي بتابد از باختر گه از خاور
گهي ببار و بتاب و گهي بگير و بده
گهي بدار و رها کن گهي بيار و ببر
بتاب همچون ماه و ببار همچون ابر
بگير ملک شهان و بده به هر چاکر
بدار ملک و رها کن ز بندگانت گناه
بيار رايت قيصر ببر ز ملکش فر