آن لعبت کشمير و سرو کشمر
چو ماه دو هفته درآمد از در
با زيور گردان کارزاري
با مرکب تازي و خنگ زيور
در زلف دوتايش جمال پيدا
در چشم سياهش دلال مضمر
سينه ش چو ز سيم سپيد تخته
جعدش چو ز مشک سياه چنبر
بنشست چو يک توده گل به پيشم
بربود دل من بدان دو عبهر
گفتا که همايونت باد و فرخ
اين عيد و صد عيد و جشن ديگر
بخت تو چو نام تو با سعادت
روز تو چو رخسار من منور
گفتم که بوم با سعادت و عز
با دولت و اقبال و نصرت و فر
آن بنده که هر روز بامدادان
بوسد ز مي قصر شاه صفدر
محمود شهنشاه سيف دولت
تاج سر شاهان هفت کشور
آن شاه مظفر امير غازي
فرزند شهنشاه ابوالمظفر
در دولت عالي چو روح در تن
در ملکت باقي چو عقل در سر
اي دست بزرگي تو نهاده
بر تارک دولت ز عدلت افسر
اي کشتي خشم تو را هميشه
حلم تو به درياي عفو لنگر
بر کف تو فرضست مال دادن
زيرا که شدست از سخا توانگر
با عز کف تو بيافت باده
چون روي ولي تو گشت احمر
تا زر بر تو خوار ديد خود را
چون روي عدوي تو گشت اصفر
مؤمن ز حسام تو گشته ايمن
کافر ز سنان تو برده کيفر
گردون به بر همت تو مرکز
دريا به بر کف تو چو فرغر
هر خامه که نامت نبشت خواهد
بدود به سر و ديده روي دفتر
هر خطبه که نام تو برد روزي
گردون شود از افتخار منبر
گويي که قضا را خدايگانا
با خنجر تو کرده اند همبر
هر جا که قضا رفت خنجر تو
آنجا برسد با قضا برابر
از بس که بر او مهر نصرت تست
ماننده کان گشت پر ز گوهر
وز بس که بر او فتح داده بوسه
رويش همه شد سر به سر مجدر
شاها تو سليمان روزگاري
مرغان تو تيرهاي با پر
چون باد تو را مرکبان تازي
با باد همه همعنان و همبر
آمد ملکا عيد و رفت روزه
بنشين به مراد و بخواه ساغر
در دولت و اقبال باش دايم
بگذار جهان و ز جهان بمگذر
ميمون و همايونت عيد تازي
عيد رمضان و سنت پيمبر
مقبول کناد از خير و طاعت
روزي ده خلق ايزد اکبر
بادات مصون بقاي دولت
تا هست هميشه فلک مدور