جهان دارا به کام جهان دار
جهان جز بر سرير ملک مگذار
چو نام تست بخت تو هميشه
که هستش جفت سعد چرخ دوار
خداوندا زبان بنده تو
به شکر تو چو ابري شد شکربار
نگه کن تا عروسان ثنا را
چگونه تيز خواهد کرد بازار
ز خوبي بوستان مدحت تو
همه قصر تو خواهد کرد فرخار
هزار آواي بزمت بود خواهد
که خواهد کرد بزمت را چو گلزار
به جان خواهد ستودت زانکه جانش
تو دادي از پس يزدان دادار
به جان درمانده بود و کرده بر وي
زمانه روز روشن را شب تار
تن او ز انده و تيمار بي جان
چو مار گرزه اندر آهنين غار
به يک فرمان که فرمانت روان باد
رهانيدش از آن اندوه و تيمار
همي گردد همي در حضرت امروز
عزيز و سرفراز و نام بردار
همش هر جشن جاه و خلقت شاه
همش هر روز عز خدمت بار
همش توقيع سيم و غله بوده
بياسوده دلش زاندوه پيکار
نه زن گويد که بر تن نيست جامه
نه گويد بچه بر سر نيست دستار
دعاي شاه چون تسبيح گويند
عيال بي حد و اطفال بسيار
کنون اين وام ها ماند و نماند
چو بر نقدي روانش کرد ادرار
که بگذارد بچاره يک يک اين وام
برون آرد ز پايش يک يک اين خار
بيارايد کنون دارالکتب را
به توفيق خداي فرد جبار
ز هر دارالکتب کاندر جهانست
چنان سازد که بيش آيد به مقدار
به شادي برجهد هر بامدادي
بروبد خاک هر حجره به رخسار
به جان آن را عمارت پيش گيرد
که چون بنده نباشد هيچ معمار
دهد هر علم را نظمي که هر کس
بود از علم نوعي را خريدار
کند مشحون همه طاق و رف آن
به تفسير و به اخبار و به اشعار
گر اين گفتار او باور نيايد
تو را ظاهر شود زين پس به کردار
چه مردست آنکه همچون هم نباشد
مر او را در جهان گفتار و کردار
قوي دل گردد آنکه کاندرين باب
بود توقيع سلطان جهاندار
هميشه تا ز دور چرخ گردان
به گيتي شاهي و شادي بود يار
ز شاهي شاد بادي زانکه امروز
تويي شاهي و شادي را سزاوار
تو بر تخت جلالت شاد و شاهان
ميان بسته به پيشت بنده کردار