چو روشن شد از نور خور باختر
شد از چشم سايه زمين زاستر
بر آورد خورشيد زرين حسام
فرو رفت مه همچو سيمين سپر
چو خورشيد تابان و سرو روان
نگارين من کرد بر من گذر
به دست اندرون بي روان نوان
ز من در غم عشق نالنده تر
ز تيمار آن لعبت زهره فعل
ز هجران آن روي خورشيد فر
بدو گفتم اي بهتر از جان و دل
چو بردي دل من کنون جان ببر
دلم همچو زهره است در احتراق
تنم همچو خورشيد اندر سفر
چرا هر شبي اي دلارام يار
چرا هر زمان اين نگارين پسر
به دشت دگر بينمت خوابگاه
ز حوضي دگر بينمت آبخور
تو را اي چو آهو به چشم و بتگ
سگانند در تک چو مرغي بپر
چرا با تو سازند کاهو و سگ
نسازند پيوسته با يکدگر
تو را شب به صحرا نمد پوششست
تو را روز بر که فلاخن کمر
چو خورشيد رنجت نيايد ز سير
چو نرگس زيانت نداري سهر
مهي تو که هرگز نترسي ز شب
گلي تو که تازه شوي از مطر
چو نيلوفر انس تو با جوي آب
چو لاله همي جاي تو در خضر
بريده به حکمت سراپاي تو
بسفته به نيرنگ پهلو و بر
به حيلت کنند از شکر ني جدا
تو مقرون کني ني همي با شکر
ني ناتوان چون درنگ آورد
دل اندر نشاط و تن اندر بطر
چون در سفته وز آب زاده چو در
چو زر زرد و از خاک زاده چو زر
شد او کهربا رنگ چون گشت خشک
زمرد صفت بود تا بود تر
چو شخصيست در وي نفس چون روان
چو شاخيست زو شادماني ثمر
بسي بوده همشيره با شاخ گل
بسي بوده همخوابه با شير نر
چو شخص دليران همه پر ز زخم
چو دست عروسان همه در صور
سرش گوش گشتست و چشمش دهان
سرايد به چشم و نيوشد به سر
چو عاقل همي تا نگويد سخن
ازو هيچ پيدا نيايد هنر
چو بلبل شد او بر گل روي دوست
نوا مي زند وقت شام و سحر
تو گويي که طوطيست اندر سخن
که از آب گردد همي گنگ و کر
چو قمري همي نالد و همچو او
ز گردنش طوقي به گردنش بر
زبان نيست او را و جان ني وليک
ز دست تو گوياست چون جانور
دم تو مگر مدحت صاحب است
کز او گنگ گويا شد و با خطر
عميدي که اخبار او همچو دين
رسيده است در هر بلاد و کور
ابونصر منصور کاندر جهان
شده نام او چون هنر مشتهر
ازو خلق او چون ز گردون نجوم
وزو لفظ او چون ز دريا درر
ز حرص عطا خواهد اندامهاش
که هر يک شود دست و پا شد گهر
چنان کز پي شکر او مادحش
زبان خواهد اندام ها سر به سر
بزرگا سزد گر کني افتخار
که بي شک جهان را تويي مفتخر
تو را صدق بوبکر و علم علي
تو را فضل عثمان و عدل عمر
تويي در تن سرفرازان روان
تويي در سر کامکاري بصر
که کرد از حوادث سپر جاه تو
که تير قضا شد بر او کارگر
بنامت که زد دست در شاخ خشک
که چون نخل مريم نياورد بر
چو مدح تو را گفت نتوان تمام
هيم جاي کردم سخن مختصر
همي چون سکندر بگشتم از آنک
بماند به هر شهر از من اثر
سکندر نديد آب حيوان و من
همي بينم اينک به جام تو در
گر از مجلس تو بيايم قبول
بسان سکندر شوم بي مگر
به تاريکي روزگار اندرون
به دست آيدم کان گوهر دگر
بزي تا بتابد همي مهر و ماه
بمان تا بماند همي بحر و بر
به چشم بقا روي اقبال بين
به پاي طرب فرش دولت سپر
بپاي و ببال و ببار و بتاب
چو کوه و چو سرو و چو ابر و چو خور
مراد و نشاط و خزينه جهان
بياب و ببين و بپاش و بخور