بگشاد خون ز چشم من آن يار سيم بر
چون بر بسيج رفتن بستم همي کمر
او آفتاب و همچو مطر اشکش و مرا
در آفتاب نادره آمد همي مطر
گه روي تافت گاه ببوسيد روي من
گه بر بکند و گاه گرفت او مرا به بر
گه گفت اگر تواني ايدر مقام کن
گه گفت اگر تواني با خود مرا ببر
گفتم که حاجتم به تو افزون کنون از آنک
حاجت فزون بود به مه اي ماه در سفر
نه نوگلي و شکر دانم که چاره نيست
از آفتاب و باران کس را به راه در
ترسم ز آفتاب فرو پژمري چو گل
بگدازي اي نگار ز باران تو چون شکر
و ايدر مقام کردن داني که چاره نيست
چون داد روي سوي سفر نازش بشر
بدرود کردم او را وز وي جدا شدم
در پيش برگرفتم راهي پر از عبر
در بيشه اي فتادم کاندر زمين او
ماليده خون جانوران و بريده سر
نه ز انبهي تواند آمد به گوش بانگ
نه ز ديدگان تواند رفتن برون نظر
چون سرگذشت مجنون پر فتنه و بلا
چون داستان وامق پرآفت و خطر
زان آمدم شگفت که از بس بلا و شور
در وي چگونه يارد رستن همي شجر
شد بسته مرکبان را دم از براي آن
کامد به گوش ايشان آواز شير نر
آمد برون ز بيشه يکي زرد و سرخ چشم
لاغر ميان و اندک دنبال و پهن سر
رويش چراست زرد نترسيده او ز کس
چشمش چراست سرخ نبودش شبي سهر
مي جست همچو تير و دو چشمش همي نمود
مانند کوکب سپر از روي چون سپر
مانند آفتاب همي رفت و بر زمين
همچون مجره پيدا از پنجه هاش اثر
از سهم روي و بانگ نخيز و گريز او
هر زنده چشم و گوش همي داشت کور و کر
آنجا که قصد کرد بسان قضاش ديد
وانچش مراد بود بيامدش چون قدر
آتش نهاد و خيره بود در ميان آب
خورشيد رنگ و تيره از او جان جانور
ماننده خور است هميشه به طبع گرم
آري شگفت مي نبود گرم طبع خور
از بهر چيست تارک جوشان و ترش روي
چون يافته است دانم بر جانور ظفر
در سهم و جنگ داند رفتن همي چو تير
وز بد چو تيغ کرد نداند همي حذر
هست او قوي دل و جگرآور ز بهر آنک
باشد طعام او همه ساله دل و جگر
گشت او دلير و نامور از بهر آنکه او
بسيار برد جان دليران نامور
خورشيد رنگ و فعل شهابست بهر آنک
در مرغزار چون فلک او را بود ممر
گفتم که يارب او را بگمار و چيره کن
بر دشمنان صاحب کافي پر هنر
منصوربن سعيد بن احمد که در جهان
چون فضل نامور شد و چون جود مشتهر
گر طول و عرض همت او را داردي سپهر
خورشيد کي رسيدي هرگز به باختر
ور آفتاب بودي چون مهر او به فعل
جز جانور نبودي در سنگ ها گهر
اي مدحتت به دانش چون طبع رهنماي
وي خدمتت به دولت چون بخت راهبر
جز خدمت تو خدمت کردن بود ريا
جز مدحت تو مدحت گفتن بود هدر
جودت به خاص و عام رسيده چو آفتاب
فضلت چو روزگار گرفته ست بحر و بر
چرخي و از تو باشد چون چرخ نيک و بد
بحري و از تو خيزد چون بحر نفع و ضر
با رتبت تو گردون بي قدر چون زمين
با هيبت تو آتش بي تاب چون شرر
در جسم ها هواي بقاي تو چون روان
در چشم ها جمال لقاي تو چون بصر
من مدحت تو گفت ندانم همي تمام
مانند تو تويي و سخن گشت مختصر
معشوق تا چو زر ز کف من جدا شده ست
او را همي بجويم در خاک همچو زر
از فضل خويش دايم رنجور مانده ام
شاخ درخت رنج بود دايم از ثمر
يک همت تو حاصل گرداندم همم
يک فکرت تو زايل گرداندم فکر
از آتش فراق دل آتشکده شده ست
وز آب اين دو ديده کنارم همي شمر
از بس سمر که گفته ام اندر فراق دوست
همچون فراق گشته ام اندر جهان سمر
چون مهرباد روز بقاي تو بي ظلام
چون چرخ باد ساعت عمر تو بي عبر
ماه تو با جلالت و عز تو با ثبات
عمر تو با سعادت و عيش تو با بطر