يک شب از نوبهار وقت سحر
باد بر باغ کرد راهگذر
غنچه گل پيام داد به مي
گفت من آمدم به باغ اندر
خيمه ها ساختيم ز بيرم چين
فرش کردم ز ديبه ششتر
نز عماري من آمدم بيرون
نه بديدست روي من مادر
نگشادم نقاب سبز از روي
نه نمودم به کس رخ احمر
باد بر من دميد مشک و عبير
ابر بر من فشاند در و گهر
منتظر بوده ام ز بهر تو را
کرده ام در ميان باغ مقر
گر در اين هفته نزد من نايي
در نيابيم تا به سال دگر
باد چون باده را بگفت پيام
لرزه بر وي فتاد در ساغر
شادمان گشت و اهتزاز نمود
روي او سرخ شد ز لهو و بطر
باد را گفت اينت خوش پيغام
مرحبا اينت خوب و نغز خبر
باز گرد و بگو جواب پيام
بازگو آنچه گويمت يکسر
گو تو هستي مخالف و بد عهد
کس نديدم ز تو مخالف تر
سال تا سال منتظر باشيم
تا ببينيم چهره تو مگر
چو بيايي نپايي ايدر دير
باربندي و بر شوي زايدر
خوب رويي و خوبرويان را
عهد با روي کي بود در خور
چند گه بازداشت بودم من
نه شنيدم نواي خنياگر
اينک از دولت و سعادت تو
من ز حبس آمدم سوي منظر
کسوت من شدست جام بلور
مرکبم دست ترک سيمين بر
زود بشتاب تا به فرخ بزم
يابي از جود شهريار نظر
شاه با زر تو را برآميزد
بر فشاند به دوستاران بر
باد از بوي باده مست شده
بازگشت و به باغ کرد گذر
هر چه پيش آمدش همي بربود
هر چه بسپرد کرد زير و زبر
در گل آويخت اندر او و چنانک
سبز حله ش دريده شد در بر
روي گل ناگهان پديد آمد
از ميان زمردين چادر
چون نگه کرد گل برابر ديد
روي مه را ز گنبد اخضر
شد ز تشوير ماه رويش سرخ
در غم جامه گشت چشمش تر
شادمان شد همه شب و همه روز
شعرها مي سرايد از هر در
همچو خنياگران شاه جهان
هر زماني زنده ره ديگر
شاه محمود سيف دولت و دين
مير صف دار و خسرو صفدر
پادشاه ستوده سيرت و رسم
شهريار خجسته طالع و فر