وقت گل سوري خيز اي نگار
بر گل سوري مي سوري ببار
بربط سغدي را گردن بگير
زخمه به زير و بم او برگمار
رشک همي آيدم از بربطت
تنگ مگيرش صنما در کنار
دست تو بر زير تو آمد همي
زآن تن من گشت چو زيرت نزار
اي رخ تو چون گل سوري به رنگ
با رخ تو نه گل سوري به کار
گر نبود گل چه شود زانکه هست
از گل سوري رخ تو يادگار
روي تو ما را همه ساله بود
لاله خود روي و گل کامگار
خار بود جانا گل را مدام
روي تو آن گل که نباشدش خار
خيز بتا دست به مي زن که مي
دارد همواره ترا شاد خوار
زآن مي نوشين که دو جانم بدي
گر شدي اندر تن من پايدار
آنکه بکان اندر همچون گهر
مهر مر او را شده پروردگار
آنکه بود در تن آزادگان
با همه شادي و طرب دستيار
گوهر جودست که گردد بدو
از گهر مردم جود آشکار
گر نبدي خاصيت او به جود
جاي نبوديش کف شهريار
خسرو محمود شهنشاه دهر
مهر فروزنده به هنگام بار
آتش سوزنده به هنگام رزم
مهر فروزنده به هنگام بار
آن ملک عصر که هرگز بر او
چرخ فلک را نبود اختيار
آنکه ازو خوار نگردد عزيز
وانکه عزيزست بدو نيست خوار
آنکه ازو باغ بهارست ملک
کف زرافشانش چو ابر بهار
آنکه سوارست به هر دانشي
هست پياده بر او هر سوار
آنکه چو بر خيزد ابر سخاش
در کند او بر همه عالم نثار
سبز شود باغ طرب خلق را
در غم و اندوه نماند غبار
اي خرد و جود و سخا يار تو
نيست تو را از ملکان هيچ يار
دولت تو دهر بگيرد همه
تو به طرب مي خور و انده مدار
بس بودت دولت و دين راهبر
بس بودت فخر و ظفر پيشکار
تا فلک از سير نگيرد درنگ
بادي مانند فلک کامگار
شاد به تو آنکه به تو دوستست
شاد ز تو آنکه تو را دوستدار
يمن همه ساله تو را بر يمين
يسر همه روزه تو را بر يسار