محمد اي به جهان عين فضل و ذات هنر
تويي اگر بود از فضل و از هنر پيکر
تو را خطيبي خوانند شايد و زيبد
که تو فصيح خطيبي به نظم و نثر اندر
گر اين لقب را بر خود درست خواهي کرد
به وقت خطبه دانش ز عود کن منبر
به لطف و سرعت آبست و باد خاطر تو
به تاب و قوت عقلت چه خاک و چه آذر
چو تو قرين و رفيق و چو تو برادر و دوست
که داشته است و که دارد بدين جهان اندر
ز حسب حال چو زهر تو زهره ام خون شد
که نظم کرده اي آن را به گفته چو شکر
خرد فراوان داري همي چرا نالي
ازين دوازده برج نگون و هفت اختر
چرا تو از بره و گاو در فغان باشي
که بي سروست يکي زين و بي لگد ديگر
تو از دو پيکر و خرچنگ چون خروش کني
چو بد کنند به تو چون نه اندر جاناور
چه بيم داري از شير کو ندارد چنگ
چه خير جويي از خوشه کو ندارد بر
تو را چه نقصان کرد اين ترازوي خسران
که پله هاش فروتر نباشد و برتر
ز کژدم و ز کمان اين هراس و بيم چراست
نه دم اين را نيش و نه تير آن را پر
ازين بزيچه بسته دهان چرا ترسي
که هرگزش نه چرا گه بد و نه آبشخور
چه جويي آب ز دلوي که آب نيست درو
چگونه تر شود ار نيستش بر آب گذر
ز ماهيي که درو خار نيست اين گله چيست
بلي ز ماهي پر خار ديده اند ضرر
نه پير خواني ويحک همي تو کيوان را
خرف شدست ازو هيچ نيک و بد مشمر
گر اورمزد توانا و کامران بودي
نه در وبالش بودي نه در هبوط مقر
چه خواند بايد بهرام را همي خوني
به دستش اندر هرگز که ديد تيغ و تبر
در آفتاب اگر تاب و قوتي بودي
سياه روي نگشتي ز جرم قرص قمر
سماع ناهيد آخر ز مردمان که شنيد
که خواند او را اخترشناس خنياگر
چه جادوييست نگويي مرا تو اندر تير
که هر دو مه شود از آفتاب خاکستر
چه بد تواند کردن مهي که گوي زمين
کندش تيره از آن پس که باشد او انور
ز اختران که همه سرنگون کنند غروب
چه سعد باشد و نحس و چه نفع باشد و ضر
تو اي برادر خود را ميفکن از ره راست
ز چرخ و اختر هرگز نه خير دان نه شر
همه قضا و قدر کردگار عالم راست
مدان تو دولت و محنت جز از قضا و قدر
زمانه نادره بازيچه ها برون آورد
ز بازي فلک مهره باز بازيگر
بدان يقين که بدين گونه آفريد فلک
به حکمت آنکه بر اين گونه ساختش چنبر
ز بهر شيون زينسان کبود پوشش کرد
ز بهر سورش بست از ستارگان زيور
بديد بايد عبرت نبود بايد کور
شنيد بايد پند و نگشت بايد کر
جهانت عبرت و پندست رفته و مانده
تو مانده بازشناس و تو رفته بازنگر
اگر ز مانده نداري خبر عجب نبود
ز رفته باري داري چنانکه بود خبر
چو بنگريم هميدون پس از قضاي خدا
بلاي ما همه قزدار بود و چالندر
من و تو هر دو فضولي شديم و چرخ از بيخ
بکندمان و سزاوار بود و اندر خور
ز ترس بر تن ما تيز و تازه افتادي
بدان زمان که رگ ما بجستي از نشتر
چو اهل کوشش بوديم و بابت پيکار
همي چه بستيم از بهر کارزار کمر
نه دست راست گرفتي به رسم قبضه تيغ
نه دست چپ را بودي توان بند سپر
بدانکه ما را در نظم دست نيک افتاد
ز خود به جنگ چرا ساختيم رستم زر
نه هر که باشد چيره براندن خامه
دلير باشد بر کار بستن خنجر
کسي که خنجر پولاد کار خواهد بست
دلش چو آهن و پولاد بايد اندر بر
تني چو خارا بايد سري چو سوهان سخت
که پاي دارد با دار و گير حمله مگر
در آن زمان که شود زير گرد لبها خشک
بدان مکان که شود زير خود سرها تر
همه ز آهن بينند زيور مردان
چو خاست گرد کميت و سمند و جم زيور
دلاوران را دل گردد از هراس دو نيم
مبارزان را خون گردد از نهيب جگر
چو لاله گردد پشت زمين به طعن و به ضرب
شود چو خيري روي هوا به کر و به فر
خروش رزم چو آواز زير و بم نبود
حديث کلک دگردان و کار تيغ دگر
نبود بايد گوريش تا به آخر عمر
که مردمان به چنين ضحک ها شوند سمر
حديث خويش همي گويم اي برادر من
تو زينهار گمان دگر مدار و مبر
تو را نبايد کايد ز من کراهيتي
بدين که گفته شد اي نيک راي و اي مهتر
کنون از آنچه خوش آيد تو را بخواهم گفت
که هست از اين پس اين دولتي تو را بي مر
گرت چو سرو مسطح همي بپيرايند
بدان که زود چو سرو سهي برآري سر
ز صبر جوشن پوش و نبرد مردان کن
ز بأس مرکب ساز و مصاف گردان در
تو گرد گبند خضرا برآي و شغل طلب
که من هزيمت گشتم ز گنبد اخضر
مرا اگر پس ازين دولتي دهد ياري
من و ثناي خداوند و خامه و دفتر
به مدحت ثقة الملک ازين چو دريا دل
به غوص طبع برآرم طويله هاي گهر
عميد مطلق طاهر که سروران هرگز
نديده اند چو او در زمانه يک سرور
بزرگواري دريادلي که در بخشش
به پيش جودش دريا کم آيد از فرغر
بلند قدرش کرده ست وصف چرخ زمين
گشاده طبعش کرده ست نعمت بحر شمر
ز ابر رادي وز مرغزار نعمت او
نه آز گردد تشنه نه مکرمت لاغر
قلق نگشته است از قرب او مرگ خامه
تهي نرفته است از دست او مگر ساغر
نديده اند ز ايوان جاه او کنگر
نجسته اند ز درياي فضل او معبر
ز اوج همت او چرخ ها شود تيره
ز موج بخشش او گنج ها برد کيفر
به هيچ وقت نبودست بي سخا دستش
چنانکه هيچ نبودست بي عرض جوهر
چو بحر مادر طبع سخاش بود رواست
که هست خوي خوش او برادر عنبر
به دوست گردان اقبال دين و ملک آري
نگردد اختر بي چرخ و چرخ بي محور
برستم از همه غم کو به چشم بخشايش
ز صدر جاه به من بنده تيز کرد نظر
خداي داند کامروز اندرين زندان
زجود و بخشش او نعمتست بس بي مر
همي ز رحمت او باشدم درين دوزخ
نسيم سايه طوبي و چشمه کوثر
نه من ببينم در هر شرف چو او مخدوم
نه او بيابد در هر هنر چو من چاکر
اگر خلاصي باشد مرا و خواهد او
نباشدم هوس لشکر و هواي سفر
من آستانه درگاه او کنم بالين
بخسبم آنجا و ايمن شوم ز رنج سهر
برون کنم ز سرم کبر و باد بي خردي
ز علم لشکر سازم ز اهل علم حشر
شوم به ناني قانع به جامه اي راضي
به خط عقل تبرا کنم ز عجب و بطر
همه به خشتک شلوار برنشينم و بس
نه اسب تازي بايد مرا نه ساز بزر
چه سود ازين سخن چون نگار و شعر چو در
چو ما به محنت گشتيم هر دو زير و زبر
دو اهل فضل و دو آزاده و دو ممتحنيم
دو خيره راي و دو خيره سر و دو خيره بصر
دعاي ماست به هر مسجد و به هر مجلس
دريغ ماست به هر محفل و به هر محضر
تو نو گرفتي در حبس و بند معذوري
اگر بترسي ازين بند و بشگهي ز خطر
منم که عشري از عمر شوم من نگذشت
مگر به محنت و در محنتم هنوز ايدر
به جاي مانده ام از بندهاي سخت گران
ضعيف گشته ام از رنج هاي بس منکر
نوان و سست شده رويم از طپانچه کبود
در آب ديده نمانم مگر به نيلوفر
شده بر آب دو ديده سبک تر از کشتي
اگر چه بندي دارم گران تر از لنگر
بلا و محنت و اندوه و رنج و محنت و غم
دمادمند به من بر چو قطره هاي مطر
ز بس که گويم امروز اين بلا بودست
تمام نام بلاها مرا شدست از بر
ز ضعف پيري گشته ست چون گليم کهن
به حبس رويم و بوده چو ديبه ششتر
ز بي حميتي اي دوست چو غليواجم
نه ماده خود را دانم کنون همي و نه نر
علاج را گزر پخته مي خورم زيرا
که آن چو سخت گزر سست شد چو برگ گزر
دريغ شخص که از بند شد نحيف و دوتا
دريغ عمر که در حبس شد هبا و هدر
همي به شعر کنم ساحري از آن باشد
هميشه حالم چون حال ساحران به سحر
بسان آذر و ماني بتگر و نقاش
بلا و محنت بينم همي به زندان در
از آن که مي به پرستند گفت هاي مرا
بسان صورت ماني و لعبت آذر
زمانه را پسري در هنر زمن به نبست
چرا نهان کندم همچو بد هنر دختر
چرا به عمر چو کفار بسته دارندم
اگر يکي ام از امتان پيغمبر
بدين همانا زين امتم نمي شمرند
که مي برون نگذارندم از عذاب سقر
همي سخن ها گرم آيدم کز آتش دل
دهان چو کوره شد و شد زبان درو اخگر
توزان که لختي محنت کشيده اي در حبس
بدين که گفتم دانم که داريم باور
يقين بدان که نه مردست خصم دانش من
اگر چه پوشد در جنگ جوشن و مغفر
بلي وليک قلمدان ز دوکدان بگريخت
به عاقبت بتر آمد عمامه از معجر
بکوفتم دري از خم قلتبان باز
بگو بروتي باز ايدر آمدم زان در
خرم و نيم خرم و ابله و مخنث من
خرد ندارم و ديوانه زادم از مادر
وز آنکه نادان بودم چو گرد کردم ريش
مرا به نام همه ريش گاو خواند پدر
چو حال فضل بديدم که چيست بگزيدم
ز کار پيشه جولاهگي ز بهر پسر
بدو نوشتم و پيغام دادم و گفتم
که اي سعادت در فضل هيچ رنج مبر
اگر سعادت خواهي چو نام خويش همي
به سوي نقص گراي و طريق جهل سپر
مترس و بانگ يکايک چو سگ همي کن عف
بخيز و نيز دمادم چو خر همي زن عر
که بردرند سگان هر کرا نگردد سگ
لگد زنند خران هر کرا نباشد خر
عناست فضل نه از فضل بود عود بود
که زار زار بسوزد بر آتش مجمر
نصيحت پدرانه ز من نکو بشنو
مگر گرد هنر هيچ کآفتست هنر
ز فصل نعمت مزمر بود که در مجلس
ز زخم زخمه بنالد زمان زمان مزمر
مکار اگر که ز کشته دريغ مي دروي
دريغ مي درود هر کسي که کارد اگر
ز اضطراب نمودن چه فايده ما را
اگر چه هستيم امروز عاجزو مضطر
نخوانده ايم که نتوان ز گيتي ايمن بود
نديده ام که نتوان ز چرخ کرد حذر
کزين زمانه بسي چنگ و پربيفکندست
هژبر آهن چنگ و عقاب آتش پر
بدان حقيقت کاين شغل و اين عمل دارند
سپهر عمر شکار و جهان عمر شکر
به ذات خويش مؤثر نيند و مجبورند
درين همه که تو مي بيني ايزديست اثر
نخواست ماندن اگر گنج شايگان بودي
بماند اين سخن جانفزاي تا محشر
چو ذکر مردم عمري دگر بود پس از آن
که ثابتست همه ساله منظر از مخبر
بريده نيست اميد خلاص و راحت من
در اين زمانه که تازه شده ست عدل عمر
ز کدخداي جهان و شهريار ملک افروز
خدايگان زمين پادشاه دين پرور
سپهر همت و خورشيد راي و دريا دل
زمانه دار و زمين خسرو و جهان داور
علاء دولت مسعود کامکار که ملک
به دست فخر نهد بر سرش همي افسر
نهاده مسند ميمونش بر سپهر شرف
نبشته نام همايونش بر نگين ظفر
چو از ثري علم قدر اوست تا عيوق
ز باختر سپه جاه اوست تا خاور
گذشت رايت اقبال او ز هر گردون
رسيد آيت انصاف او به هر کشور
مضاي حشمت او ابر شد به شرق و به غرب
نفاذ دولت او باد شد به بحر و به بر
چو شير شرزه و چون مار گرزه بر سر و دست
ز هولش افسر فغفور و ياره قيصر
سپهرها را بر امر او مدار و مجال
ستارگان را در حکم او مسير و ممر
گر او نخواهد هر سال خوش نخندد باغ
ور او نگويد هر روز بر نيايد خور
برازدم که چون من نيست هيچ مدحت گوي
برازدش که چنو نيست هيچ مدحت خر
وزيده باد در آفاق باد دولت او
که بر وليش نسيم است و بر عدو صرصر
گر اين قصيده نيامد چنانکه در خور بود
ز آنکه هستش معني رکيک و لفظ ابتر
مرا به فضل تو معذور دار کاين سر و تن
ز ناتواني بر بالش است و بر بستر