اي به قدر از برادران برتر
مر تو را شد برادر تو پدر
مادر تو چو مادر پدرست
پس تو را جده باشد و مادر
زان تو معبود گشته اي آن را
که زنش دخترست با خواهر
چون بزايي هم اندر آن ساعت
به سوي چرخ برفرازي سر
باز هر بچه اي که زاد از تو
در نفس هاي تو برآرد پر
جايگه هاي تو چو دشت و چو کوه
خوردني هاي تو چو خشک و چو تر
گاه زر باشي و گهي ياقوت
گاه باشي عبير و گه عنبر
روي بنماي کاندرين زندان
هستيم چون دو ديده اندر خور
هم دواجي مرا و هم جبه
هم لحافي مرا و هم بستر
گوهر تو در آفرينش هست
برتر و پاک تر ز هر گوهر
در سرشت تو مهر باشد و کين
خلق را از تو خير زايد و شر
حشمت طاهر علي شده اي
بر ولي و عدو به نفع و به ضر
داند ايزد که من نشاط کنان
کردم از بهر خدمت تو سفر
خويشتن جمله در تو پيوستم
راست گويم همي به حق بنگر
از بزرگي کنون روا داري
که بميرم چنين به حبس اندر
گر بدانم که هيچگونه مرا
گنهي مضمرست يا مظهر
در شهنشاه عاصيم عاصي
در خداوند کافرم کافر
چون اميدم بريده شد ز خلاص
چه نويسم ز حال خود ديگر
حال اطفال من چگونه بود
گر رسدشان ز من به مرگ خبر
بيش ازين حال خود نخواهم گفت
راضيم راضيم به هر چه بتر
همه کوتاه کردم و گشتم
قانع و خوش به هر قضا و قدر
چند از اين کاشکي و شايد بود
چند باشد ز چند و چون و اگر
دل ازين حبس و بند خوش کردم
مگر اين عمر بگذرد به مگر
چون همه بودني بخواهد بود
آدمي را چه فايده ز حذر
تو خداوند شاد و خرم زي
سال مشمر ز عمر قرن شمر
هيچ انده مخور که دولت تو
سازد اسباب تو همي در خور
که شد آب حيات جان افزا
بر کف تو نبيند در ساغر
بد اين روزگار بدخو را
نبود بر تو هيچ وقت گذر
باز بازيچه اي برون آورد
گردش اين سپهر بازيگر
باد بنگر که در نوشت از باغ
بيرم چين و ديبه ششتر
تخت ها گشته ز آهن و پولاد
همه زنجيرها بروي شمر
هر زماني چو نوعروسان مهر
درکشد روي خوب در معجر
خشک شد سيب لعل را همه خون
در تن از بيم باد چون نشتر
زانکه نارنگ را بديد که باد
همه رويش بخست زير و زبر
راست چون ساقي تو بر کف دست
جام زرين نهد همي عبهر
از شکوفه ربيع بزم تو شد
گونه آبي و ترنج اصفر
شاد و خرم نشين و باده ستان
از بت سرو و قد مه منظر
چو رخ و قد و چشم و عارض او
به جمال و بها و زينت و فر
نه نگاريده خامه ماني
نه ترازيده رنده آذر
روي نعمت به چشم شادي بين
صحن دولت به پاي فخر سپر
سر بخت تو سبز باد چو مورد
قد قدر تو راست چون عرعر
بر سر جاه تو عمامه عز
بر تن عيش تو لباس بطر
چون مه نو زمان زمان افزون
عز و جاه تو از شه صفدر
ملک شاه بند شهر گشاي
خسرو پيل زور شير شکر
ملک او باد هفت کشور و باد
امر و نهيش روان به هر کشور
از جمالش فروخته ايوان
وز کمالش فراخته افسر
پادشاهي او و دولت تو
ثابت و پايدار تا محشر
بر من اين شعرها به عيب مگير
خواجه بوالفتح راوي مهتر
که چنين مدح بس شگفت بود
از چو من عاجز و چو من مضطر
در چنين بند لنگ مانده و لوک
در چنين سمج کور گشته و کر
تو به آواز جانفزاي بديع
عيب هايي که اندروست ببر