چرا باشم از آز خسته جگر
که هستم توانگر بدين شاخ زر
که چون برگرفتمش بارد همي
ز منقار پر قار در و گهر
تن بي قرارش ز انديشه خشک
زبان فصيحش به گفتار تر
چو کرست چون يافت معني و لفظ
چو کورست چون ديده راه گذر
جز او اي عجب خلق ديد و شنيد
جهان بين کور و سخن ياب کر
چو حکم نبوت همه حکم او
موافق شده با قضا و قدر
تو گفتي که عيسي بن مريم است
که از کودکي شد به گفتن سمر
چو برداشتندش ز آب و ز گل
يکي مادري بود بس بي پدر
همه لفظ او امر و نهي و هنوز
خورد شير و خسبد به گهواره در
چو صورت کند مر گل تيره را
رود گرد گيتي چو مرغي به پر
هميشه همه وهم خاطر بر او
ز وعد و وعيدست وز نفع و ضر
همه معني مرده زنده کند
عجب قدرت و کامگاري نگر
شگفتي نگه کن که کلکش همي
چليپا نمايد به انگشت بر
چو عيسي به کشتنش دارند قصد
که هر ساعت او را ببرند سر
وليکن چو بردار انگشت شد
فزون گرددش قدر و جاه و خطر
بر آن آسمان بزرگي شود
که ره نيست جان را ازين پيشتر
چون دين مسيح است کردار او
چرا مانوي ماند از وي اثر
که مرملتش را ز بس يادگار
پس از غيبتش نيست الاصور
ازين بسته روزي تو مسعود سعد
گشادنش را رنج خيره مبر