آمد فرج ما ز ستم هاي ستمکار
چون بوالفرج رستم آمد سر احرار
زين پس نرود پيش به ما برستم کس
بر ما نشود هيچ ستمگر به ستم کار
آنکس که ستم کرد بر اين شهر ستم ديد
ايزد نپسندد ستم از هيچ ستمکار
زيباست بدين شغل عميد بن عميد آنک
کافيست به هر شغل و به هر فضل سزاوار
از بوالفرج آمد فرج ما ز ستم ها
بي بوالفرج الافرج ايزد دادار
بي بوالفرج الافرج اهل لهاوور
از نرخ گران علف و آفت آوار
پيدا نشد آسايش و آرايش اين خلق
تا نصرت ما نامد از نصر پديدار
او فخر عميدان جهانديده کافي
وافي به همه دانش و کافي به همه کار
آباد ولايت ز وي و شاد رعيت
بدخواه و بدانديش نگون بخت و نگونسار
در هند چنويي نه و در حضرت غزنين
در دانش و در کوشش و گفتار و به کردار
آن لؤلؤ خوشاب سخن ها و کفش بحر
در بحر عجب نه که بود لؤلؤ شهوار
دانش به دل اندر چو به بحر اندر گوهر
جودش به کف اندر چو به ابر اندر امطار
کلکش به بنان اندر چون موج به دريا
قارون شد و آسان بر او هر چه که دشوار
اي نام تو چون نام سخي حاتم طايي
گسترده به هر شهر در امثال و در اشعار
روزي ده خلقي نه خدايي تو وليکن
روزي همه جز به کف خويش مپندار
اين خلق رمارم چو رمه پيش تو اندر
تو بر سر ايشان بر سالار ملک وار
بسيار نشينند برين بالش و اين صدر
زيشان تو فروزنده تري اي مه بسيار
آني که فلک چون تو به صد قرن نيارد
دانا و سخندان و سخن سنج و هشيوار
هم داور خلقي به گه داوري خلق
هم داور ديني به گه خدمت ديندار
جبريل مگر هر چه کريمي و سخا بود
آورد به نزديک تو از ايزد جبار
شايد که بنازند به تو اهل لهاوور
از فضل تو و فخر تو و قيمت و مقدار
اي مهتر شمشيرزنان با جگر شير
در صدر عميدي تو و در معرکه سالار
اي يک تنه اندر زين يک لشکر کاري
وي روز وغا پشت يکي لشکر جرار
اي ديده سنان تو بسي سينه و ديده
در عقد کمند تو سر شير به مسمار
اي آصف فرزانه باراي مسدد
وي خاتم آزاده با کف درم بار
تو خانه اقبالي و روشن به تو اسلام
شغل تو مشهر به تو چون ملت مختار
ابرست کفت چونکه فرو بارد بر ما
ابري که سرشکش نبود جز همه دينار
ديوانت سپهريست پر از اختر ليکن
تو بدر و در و ثابت استاره و سيار
چون کعبه که خاليش نبيني ز مجاور
درگاه تو خالي نتوان ديد ز زوار
از کف تو خالي نبود جود زماني
وز مدح تو هم هيچ تهي دفتر و اشعار
فرخنده بهار خوش و ايام شريفست
روز طرب و روز نشاط مي و ميخوار
تا دهر گهي پير و گهي تازه جوانست
پيري و جوانيش به آذر در و آذار
آراسته بادا به تو اين شهر و ولايت
وز دشمن تو خلق مبينادا ديار
دين و دهش و داد درين شهر بگستر
مگذر ز جهان هيچ و جهان را خوش بگذار