هم شب مست وار و عاشق وار
بودم از روي دوست برخوردار
گه مرا داد شکرش بوسه
گاه سروش مرا گرفت کنار
خوب حالي و خوش نشاطي بود
دوش با روي او مرا نهمار
چه کنم قصه تا به روز بداشت
لذت عشرتش مرا بيدار
در ميان سخن مرا گفتي
نيست امسال کار تو چون پار
حشمتي داشتي تو را به شکوه
همتي داشتي تو بس بسيار
صدره ها ديدمت ملمع نقش
جبه ها ديدمت مهلهل کار
چه رسيد و چه اوفتاد و چه شد
که درآمد تو را خلل به يسار
هم از اينسان بعيد خواهي رفت
شوخگن جبه چارکن دستار
سخت مجهول نيستي آخر
عور گردي تو را نيايد عار
شادي آمد مرا ازين شفقت
خنده آمد مرا ازين گفتار
گفتم اي ماه روي مشکين زلف
بت دلجوي و لعبت دلدار
راست گفتي و نيک پرسيدي
بشنو و گوش و هوش زي من دار
خواجه بوالفتح عارض لشکر
اصل حري و سيد احرار
بود گشته مرا خريداري
که بدو تيز شد مرا بازار
صيد کردي به جود و شکر مرا
آن مه جود ورز شکر شکار
جامه ها دادي مرا ز خاصه خويش
نادره حليت و بديع نگار
کارگاهي ز بهر من کردي
شب و روز از براي من بر کار
جامه ها بافتندي از پي من
که نبافد کسي به هيچ ديار
منقطع شد چنان ز من برش
که از آن نزد من نماند آثار
لاجرم جبه و دراعه من
از عتابي و برد گشت اين بار
هيچ جرمي نکرده ام هرگز
کايد او را همي زمن آزار
دوستي ام چنان که او خواهد
که دعا گويمش به ليل و نهار
مادحي ام چنان که او داند
گفته در مدح او بسي اشعار
شاعري ام که هيچ برش را
هيچ وقتي نکرده ام انکار
کهتري ام چنان که او گويد
بر مرادش مرا ره و رفتار
مشفقي ام چنان که او جويد
که ندارم خبر ز عرض شمار
من ندانم همي که يک رهکي
از چه معني گرفت کارم خوار
اي بزرگي که مثل تو ننمود
هيچ وقتي سپهر آئينه دار
باغ عز تو را نديده خزان
مي جود تو را نبوده خمار
روز اقبال تو نبيند شب
گل احسان تو ندارد خار
مدحت تو شرف دهد ثمره
خدمت تو سعادت آرد بار
طيبتي شاعرانه کردم من
تا نبندي دل اندرين زنهار
غرض آن بود تا نخست مرا
فهم گردد ز شاعري اسرار
قصه اي را که نظم خواهد کرد
بر طرازد سخن بدين هنجار
گر چه در شعر تيز ديدار است
از من افزون نباشدش ديدار
منم آن جادوي سخن که به نظم
آرم اندر خزان به طبع بهار
در زمانه ز گفت هاي منست
شعر هامون نورد و کوه گذار
قوت طبع من کند آسان
هر چه از باب شعر شد دشوار
نشود جز به من گشاده دري
که ضرورت بر آن زند مسمار
مر مرا دولت تو فرمايد
که هميشه همي رود هموار
مهربان با تو خسرو عالم
وز تو خشنود ايزد دادار