ز سر گيتي پير بوده جوان شد
که سلطان گيتي ملک ارسلان شد
زمين پادشاهي جهان شهرياري
کزو تاج خورشيد و تخت آسمان شد
قران را ازين فخر برتر نباشد
که شاهي چو اين شاه صاحب قران شد
هر آن نامور شاه کاندر زمانه
نه در خدمت شاه بسته ميان شد
همه روزگارش دگر شد حقيقت
نسيمش سموم و بهارش خزان شد
نمانده ست بدخواه را هيچ راحت
که شاديش غم گشت و سودش زيان شد
جهاندار شاها همه بندگان را
دل و جان ز تو خرم و شادمان شد
شدندي فدا پادشاهان گيتي
فداي چو تو پادشاهي توان شد
در آئين دين ناسخي گشت عدلت
که منسوخ از آن عدل نوشيروان شد
هر آن کس که هر سو همي کاروان زد
ز انصاف تو رهبر کاروان شد
نيارست فتنه دليري نمودن
چو عدل تو بر ملک تو پاسبان شد
بناليد گنج تو از بخشش تو
چو جود تو بر گنج تو قهرمان شد
بسا رزمگه کز دليران جنگي
زمين و هوا پر ز شخص و روان شد
ز گرد سپه شد هوا چون بنفشه
ز خون يلان خاک چون ارغوان شد
ز تيغ چو نيلوفر آبدارت
رخ سرکشان زرد چون زعفران شد
به زير تو رخش تو را گاه حمله
ز دولت رکاب و ز نصرت عنان شد
چو از آتش تيغ و از باد حمله
هوا پر شد زمين پر دخان شد
سر و دل گران و سبک شد چو ناگه
عنانت سبک شد رکابت گران شد
کمانور که با تير پيش تو آمد
به بالا کمان و بدل تيردان شد
ثنا و مديح تو اين شاه شاهان
نگهبان تن گشت و تعويذ جان شد
مرا از براي ثنا و مديحت
همه جان سخن شد همه تن زبان شد
جهان کينه ور بود بر من چو خواندم
ثناي تو بر جان من مهربان شد
جوان باد بختت که اين جان غمگين
به اقبال و راي تو شاد و جوان شد
ز بزم تو اي شاه قصر همايون
به شادي و رامش چو دارالجنان شد
شد اميد مهمان به انواع نعمت
چو جود تو در مملکت ميزبان شد
بران هر مرادي که داري که گيتي
چنان چون مراد تو باشد چنان شد