بوالفرج اي خواجه آزادمرد
هجر و وصال تو مرا خيره کرد
ديد ز سختي تن و جان آنچه ديد
خورد ز تلخي دل و جان آنچه خورد
سخت بدردم ز دل سخت گرم
نيک برنجم ز دم نيک سرد
پير شدن در دم دولت همي
محنت ناگاه به من باز خورد
گر چه به صد ديده به جيحون درم
از سرم اين چرخ برآورد گرد
بسته يکي شيرم گويي به جاي
ديده ز خون سرخ و رخ از هول زرد
گر نکشم تيغ زبان چون کنم
با فلک گردان تنها نبرد
روز و شب اينجا به قمار اندرم
هست حريفم فلک لاجورد
مهره او سي سيه و سي سپيد
گردش او زير يکي تخت نرد
عمر همي بازم و بازم همي
داو ز من مي برد اين گرد گرد
اي به بلندي سخن شاعران
هرگز مانند تو نابوده مرد
فرشي گستردمت از دوستي
باز که فرمودت کاندر نورد
روي توام از همه چيز آرزوست
خسته همي جويد درمان درد