جاهم چو بکاهد خرد فزايد
کارم چو ببندد سخن گشايد
زينگونه نکوهيده باد از ايزد
آن کس که مرا بر هنر ستايد
آن را که خردمند بود هرگز
زينگونه مذلت کشيد بايد
آبم که مرا هر خسي بيابد
علکم که مرا هر کسي بخايد
گويي فلک بر جهان که ايدون
هر آتش سزان به من گرايد
سفله است بسي جان من که چندين
در تن بکشد رنج و برنيايد
مردم خطر عافيت چه داند
تا بند بلا را نيازمايد
ترسم که شود طبع تيره گر چه
زو دير همي روشني فزايد
اي پخته نگشته از آتش عقل
اميد تو بس خام مي نمايد
چون دوستي تو نکرد سودم
کي دشمني تو مرا گزايد
چون عز من و ذل تو نپايست
هم ذل من و عز تو نپايد
گر در دل تو خرد مي نمايم
خردست دلت جز چنين نشايد
در آئينه خرد روي مردم
هم خرد چنان آيينه نمايد
هر جاي که مسعود سعد باشد
کس با او پهلو چگونه سايد
من دانم گفت اين و تو نداني
بلبل داند آنچه مي سرايد