اي خاصه شاه شرق فرياد
چرخم بکشد همي ز بيداد
نا بسته دري ز محنت من
صد در ز بلا و رنج بگشاد
بي محنت نيستم زماني
مادر ز براي محنتم زاد
زين رنج که هست بر تن من
بگدازد سنگ سخت و پولاد
هر ساله بلا و سختي و رنج
من بيش کشيده ام درين زاد
شاگردي روزگار کردم
از بهر چرا نگشتم استاد
داند که نکرده ام گناهي
آن کس که خلاص خواهدم داد
درويشي و نيستي ز لوهور
بر کند و به حضرتم فرستاد
نان پاره خويشتن بجستم
از شاه ظهير دولت و داد
اين رنگ به جز عدو نياميخت
اين بهتان جز حسود ننهاد
نابرده به لفظ نام شيرين
در کوه بمانده ام چو فرهاد
از بهر خداي دست من گير
کز پاي تن من اندر افتاد
جورست ز روزگار بر من
اي حاکم روزگار فرياد
اي بحر نبوده چون دلت ژرف
وي ابر نبوده چون کفت راد
نه داشت ثبات حزم تو کوه
نه يافت مضاي عزم تو باد
خسرو به تو کامگار دولت
دولت به تو استوار بنياد
دانم بر تو نيم فراموش
زيرا که به مدح هستيم ياد
بنده شومت درم خريده
زين حبس گرم کني توآزاد
تا پيش صفر بود محرم
تا از پس تير هست مرداد
از دولت و بخت شاد بادي
وانکس که به تو نه شاد ناشاد
اين رنج که هست بر زيادت
بر ديده و جان دشمنت باد