بهروزبن احمد که وزير الوزرا شد
بشکفت وزارت که سزا جفت سزا شد
تا راي چو خورشيدش بر ملک و ملک تافت
هر راي که بر روي زمين بود هبا شد
تا چون فلک عالي بر صحن جهان گشت
آفاق جلالت همه پر نور و ضيا شد
با رتبت او پايه افلاک زمين گشت
با همت او چشمه خورشيد سها شد
اقبال و سعادت را آن مجلس و آن دست
روينده زمين آمد و بارنده سما شد
از قافله زاير آن درگه ساميش
کعبه ست که مأواي مناجات و دعا شد
تا گشت خريدار هنر راي بلندش
بازار هنرمندان يکباره روا شد
فتنه ره تقدير و قضا هرگز نسپرد
تا فکرت او پرده تقدير و قضا شد
چون بنده شدش دولت و اقرار همي کرد
آخر خرد روشن و بشنيد و گوا شد
دشمنش که بگريخت ز چنگال نهيبش
صد شکر همي کرد که در دام بلا شد
اي آنکه به اقبال تو در باغ وزارت
هر شاخ که سر برزد با نشو و نما شد
تا رحمت و انصاف تو در دولت پيوست
گيتي همه از صاعقه ظلم جدا شد
ايام تو در شاهي تاريخ هنر گشت
آثار تو در دانش فهرست دعا شد
بس عاجز و درمانده و بس کوفته چون من
کز چنگ بلا زود به فر تو رها شد
دانند که در خدمت سلطان جهاندار
تا گشت زبانم به ثنا وقف ثنا شد
زانجاي که از آن تاخته بوديم به تعجيل
زيرا که همه حاجب زين جاي روا شد
ظني که بياراسته بوديم تبه گشت
تيري که بينداخته بوديم خطا شد
گر ديده من جست همي تابش خورشيد
روزم چو شب تاري تاريک چرا شد
گيرم که گنه کردم والله که نکردم
عفوي که خداوندان کردند کجا شد
دارم به تو اميد و وفا گرددم آخر
کاميد همه خلق جهان از تو روا شد
گر راست رود تير اميدم نه شگفت است
زيرا چو کمان قامتم از رنج دو تا شد
مدحي چو شکوفه نه شکفت است ز طبعم
اکنون که تن از خواري همجنس گيا شد