اين عقل در يقين زمانه گمان نداشت
کز عقل را ز خويش زمانه نهان نداشت
در گيتي اي شگفت کران داشت هر چه داشت
چون بنگرم عجايب گيتي کران نداشت
هر گونه چيز داشت جهان تا به پاي داشت
ملکي قوي چو ملک ملک ارسلان نداشت
پاينده باد ملکش و ملکيست ملک او
کايام نو بهار چنان بوستان نداشت
گشت آن زمان که ملکش موجود شد جهان
دلشاد و هيچ شادي تا آن زمان نداشت
آن جود و عدل دارد سلطان که پيش ازين
آن جود عدل حاتم و نوشيروان نداشت
هنگام کر و فر وغا تاب زخم او
شير ژيان ندارد و پيل دمان نداشت
اي پادشاه عادل و سلطان گنج بخش
هرگز جهان و ملک چو تو قهرمان نداشت
امروز ياد خواهم کردن ز حسب حال
يک داستان که دهر چنان داستان نداشت
بونصر پارسي ملکا جان به تو سپرد
زيرا سزاي مجلس عالي جز آن نداشت
جان داد در هوات که باقيت باد جان
اندر خور نثار جز آن پاک جان نداشت
جان هاي بندگان همه پيوند جان توست
هر بنده جز براي تو جان و روان نداشت
آن شهم کاردان مبارز که مثل او
اين دهر يک مبارز و يک کاردان نداشت
مرد هنر سوار که يک باره از هنر
اندر جهان نماند که او زير ران نداشت
کس چون زبان او به فصاحت زبان نديد
کس چون بيان او به لطافت بيان نداشت
او يافت صد کرامت اگر مدتي نيافت
او داشت صد کفايت اگر دودمان نداشت
انديشه مصالح ملک تو داشتن
و اندوه سوزيان و غم خانمان نداشت
در هر چه اوفتاد بد و نيک و بيش و کم
او تا به داشت تاب سپهر کيان نداشت
شصت و سه بود عمرش چون عمر مصطفي
افزون ازين مقامي اندر جهان نداشت
آن ساعت وفات که پاينده پادشاه
روي نياز جز به سوي آسمان نداشت
مدح خدايگان و ثناي خداي عرش
جز بر زبان نراند و جز اندر دهان نداشت
آن بندگي که بودش در دل نکرد از آنک
يک هفته داشت چرخش و جز ناتوان نداشت
اين مدح خوان دعا کندش زانکه در جهان
کم بود نعمتي که برين مدح خوان نداشت
بر بنده مهر داشت چهل سال و هرگز او
بر هيچ آدمي دل نامهربان نداشت
صاحب قران تو بادي تا هست مملکت
زيرا که مملکت چو تو صاحب قران نداشت
فرزندگانش را پس مرگش عزيزدار
کو خود به عمر جز غم فرزند کان نداشت