هر چه اقبال بينديشيد آمد همه راست
جان بدخواهان از هيبت و از هول بکاست
موکب طاهري آواز برآورد بلند
هر سويي از ظفر و نصرت لبيک بخاست
بدهيد انصاف امروز به شمشير و قلم
در جهان چون ثقة الملک که ديده ست و کجاست
قدر او چرخي عالي است کزو چرخ زميست
راي او مهري روشن که ازو مهر سهاست
اي جهاني که دو حال تو ز مهرست وز کين
اي سپهري که دو قطب تو زحزم وز دهاست
نيک يکتاست دل گردون در خدمت تو
گر چه در طاعت تو پشتش زينگونه دوتاست
همه فرمان تو مقبول و همه امر تو جزم
اين توانايي در مملکت امروز توراست
حاصل و رابح و موجود به هر وقت ز توست
هر چه سلطان جهان را غرض و کام و هواست
شاه مسعود براهيم که در ملک جهان
خسرو نافذ حکم و ملک کام رواست
بر تن حشمت باقيش لباس از شرف است
بر سر دولت پاينده او تاج علاست
زندگاني تو پاينده کناد ايزد از آنک
زندگاني تو آنجاست که از شاه رضاست
عنف و لطف تو به هر وقت خزانست و بهار
خشم و عفو تو به هر حال سموم است و صباست
آسماني و ز دور تو ولي تو مهست
آفتابي و ز نور تو عدوي تو هباست
از شرف ذات تو بيخيست کزو شاخ علوست
در کرم طبع تو شاخيست کزو بار سخاست
مثل بخت و نکوخواه تو آبست و درخت
مثل مرگ و بدانديش تو ناراست و گياست
سحر دشمن همه باطل کني از تيغ مگر
دشمن و تيغ تو را قصه فرعون و عصاست
هر چه در گيتي رادي است کم و بيش ز توست
وآنچه از دولت شاديست شب و روز توراست
همه دعوي که سخا کرد و کند هست به حق
زآنکه دعوي سخا را دو کف تو دو گواست
وآنکه دعوي کند و گويد در کل جهان
از جوانمردان چون طاهر يک مرد کجاست
من بدو ماندم باقي به جهان تا جاويد
گر بماند به جهان باقي والله که سزاست
من که مسعودم هر چند ثنا گوي توام
اين سخن گفته من نيست چه گفتار سخاست
اين که مي رانم والله که به عدل است و به حق
وانچه مي گويم والله که نه از روي رياست
چرخي و ابري و خورشيدي و دريايي و کوه
وين صفات اين همه را غايت مدح است و ثناست
سرفرازا فلکم زير قضا زخم گرفت
همه فرياد و فغان من ازين زخم قضاست
از زمين برترم و نيست هوا سمج مرا
پس مرا جاي بدينسان نه زمين و نه هواست
محنت و بيم مرا جاه تو ايمن کندم
پس از اين گونه مرا جاي درين خوف و رجاست
از همه دانش حظيست مرا از چه سبب
همه حظ من ازين گيتي رنجست و عناست
گر بدانم که چرا بسته شدم بيزارم
از خدايي که همه وصفش بي چون و چراست
شرزه شيري را مانم که بگيرند به دست
وين گران بند بر اين پاي مرا اژدرهاست
مدتي شد که چنين شير خود از بيم غسک
اندرين سمج ز خواب و خور و آرام جداست
اين همه رنج و غم از خويشتنم بايد ديد
تا چرا طبع و دلم مايه هر ذهن و ذکاست
بحرم و کانم چون بحر و چو کان حاصل من
خلق را در ثمين و گهر پيش بهاست
اي خداوند من از غفلت بيدار شدم
چون بدانستم کانديشه بيهوده خطاست
جان همي بازم با چرخ و همي کژزندم
هيچ کس داند کاين چرخ حريفي چه دغاست
چرخ رانيست گناهي به خرد يار شدم
زآنکه اين چرخ به هر وقتي مأمور قضاست
عرض کرديم همه کرده بي حاصل خويش
هر چه بر ماست بدانستيم اکنون کز ماست
گر چو ما گيتي مجبور قضا و قدر است
پس چرا از ما بر گيتي چندين عللاست
دگر از تنگدلي کردن ما فايده نيست
اين همه تنگدلي کردن ما خيره چراست
طرفه مردي ام چندين چه غم عمر خورم
چون يقينم که سرانجام من از عمر فناست
ساکن و شاکر گشتم که مرا روشن شد
که نبود آنچه خداوند جهاندار بخواست
نکند تندي گردون و وفادار شود
گر چه طبعش به همه چيز که من خواهم راست
چون بداند که مرا دولت تو کرد قبول
بنهد رگ به همه چيز که من خواهم راست
چون روا گشت و وفا شد ز تو اميد مرا
پس از آن هر چه کند گردون از فعل رواست
هست امروز به اطلاق دل من نگران
که درين جنس ز احسان تو صد برگ و نواست
هستم از بيم تو چون قمري با طوق و ز مدح
همچو قمري نفس من همه لحنست و نواست
هيچ کس را هست انصاف ده اي حاکم حق
اين زبان قلم و فکرت خاطر که مراست
از بزرگان هنر در همه انواع منم
گرچه امروز مرا نام ز جمع شعراست
قافيت هايي طنان که مرا حاصل شد
همه بر بستم در مدح کنون وقت دعاست
تا مه و مهر فلک والي روزند و شبند
تا شب و روز جهان اصل ظلامست و ضياست
رتبت قدر تو از طالع در اوج علوست
دولت جاه تو از نصرت با نشو و نماست
تا جهان است بقا بادت مانند جهان
که بقاي تو جهان را چو جهان اصل بقاست