اي بت لبت مليست که آن را خمار نيست
وي مه رخت گليست که رسته ز خار نيست
ديده ست کس گلي و ملي چون رخ و لبت
کانرا چنين که گفتم خار و خمار نيست
آورد نوبهار بتان را و هيچ بت
مانند تو به خوبي در نوبهار نيست
سرو و چنار يا زان در هر چمن وليک
با حسن و زيب قد تو سرو و چنار نيست
اي قندهار گشته ز تو جايگاه تو
والله که لعبتي چو تو در قندهار نيست
منت خداي را که زمانه به کام ماست
و امروز روز دولت ما را غبار نيست
در عدل مي چميم که عدل اختيار کرد
شاهي که از ملوک جز او اختيار نيست
سلطان يمين دولت بهرام شاه کوست
شاهي که در زمانه ز شاهانش يار نيست
آن شهريار شهر گشاي ملوک بند
کامروز مثل او به جهان شهريار نيست
هست او يمين دولت و اندر حصار ملک
چون بنگرند جز فلک او را يسار نيست
اي خسرو زمانه که باشد ز خسروان
کاندر جهان رضاي تو را جان سپار نيست
تو رستمي و باره تند تو هست رخش
تو حيدري و تيغ تو جز ذوالفقار نيست
يک پي زمين نماند که از زخم تيز تو
از خون کنار خاک چو دريا کنار نيست
بي مغز دشمن تو در او نيست هيچ دشت
بي خون دشمن تو در او هيچ غار نيست
از بهر ملک توست جهان پايدار و بس
زين پس نگويد آنکه جهان پايدار نيست
چون کوه يافت است ز تو مملکت قرار
چون باد بيش دشمن دين را قرار نيست
تا استوار ديد تو را در مصاف رزم
بر جان و عمر دشمن تو استوار نيست
هستي سوار و ملک و چناني که پيش تو
خورشيد بر سپهر چهارم سوار نيست
تابنده آفتاب کند روي در حجاب
روزي که بندگان تو گويند بار نيست
ملک افتخار کردي و امروز ملک را
جز جاه و دولت تو شعار و دثار نيست
پيوسته نهمت تو شکار است و کارزار
داني که گاه جنگ و گه کارزار نيست
دل در شکار شير مبند از براي آنک
يک شير نر ز بيم تو در مرغزار نيست
گر گه گهي به چوگان بازي روا بود
گر چه ز برف روي زمين آشکار نيست
مقصور شد بر آنکه نشيني و مي خوري
بي مي بدان که جان و روان شاد خوار نيست
جان خواستار مي شد بي شک ز بهر آنک
مي جز نشاط را به جهان خواستار نيست
مجلس فروخته شود از مي به روز و شب
مي آتشي ات روشن کانرا شرار نيست
مجلس چو لاله زار کند جام مي به رنگ
گر چه هنوز وقت گل و لاله زار نيست
بوس و کنار بايد و دل شادمان از آنک
جز وقت شادماني و بوس و کنار نيست
اي پيشوا و قبله خود اميدوار باش
کز عمر خويش دشمنت اميدوار نيست
مي خورد بايد وز لب ميگسار نقل
زيرا که نقل به ز لب ميگسار نيست
اين داور زمانه ملوک زمانه را
جز بر ارادت تو مسير و مدار نيست
پيراروپار بنده ز جان نااميد بود
وامسال حال بنده چو پيراروپار نيست
کس را چنان که امروز اين بنده توراست
جاه و محل و مرتبت و کار و بار نيست
هر مجلسي ز راي تو او را کرامتي است
هر هفته از تو بي صلت صد هزار نيست
از داده تو اکنون چندان که بنده راست
کس را يسار و مال و ضياع و عقار نيست
عمر تو باد باقي چندان که چرخ را
چون عمر و ملک تو به جهان يادگار نيست
بر تخت ملک بادي تا حشر تاجدار
کامروز در زمانه چو تو تاجدار نيست
وين روزگار ملک تو پاينده باد از آنک
اندر زمانه خوشتر از اين روزگار نيست