اندرز

کس را بر اختيار خداي اختيار نيست
بر دهر و خلق جز او کامگار نيست
قسمت چنان که بايد کردست در ازل
و انديشه را بر آنچه نهادست کار نيست
بر يک درخت هست دو شاخ بزرگ و اين
مي بشکند ز بار و بر آن هيچ بار نيست
چون کاين کثيف جرم زمين هست برقرار
چون کاين لطيف چرخ فلک را قرار نيست
آنها که بر شمردم گويي به ذات خويش
موجود گشته اند کشان کردگار نيست
داني که بي مصور صورت نيامده ست
داني که اين سخن بر عقل استوار نيست
شايد که از سپهر و جهان رنجکي کشد
آن کس کش از سپهر و جهان اعتبار نيست
اي مبتدي تو تجربه از اوستاد گير
زيرا که به ز تجربه آموزگار نيست
شادي مکن به خواسته و آز کم نماي
کان هر چه هست جز ز جهان مستعار نيست
بدهاي روزگار چه مي بشمري همي
چون نيک هاي او بر تو در شمار نيست
از روزگار نيک و بد خويشتن مدان
کز ايزدست نيک و بد از روزگار نيست