گه وداع بت من مرا کنار گرفت
بدان کنار دلم ساعتي قرار گرفت
وصال آن بت صورت همي نبست مرا
بدان زمان که مرا تنگ در کنار گرفت
چو وصل او را عقل من استوار نداشت
دو دست من سر زلفينش استوار گرفت
به رويش اندر چندان نگاه کردم تيز
که ديده ام همه ديدار آن نگار گرفت
در اين دل از غم او آتشي فروخت فراق
که مغز من زتف آن همه شرار گرفت
ز بس که ديده ش باريده قطره باران
کنار من همه لولوي شاهوار گرفت
ز بس که گفت که اين دم چو در شمار نبود
که روز هجر مرا چند ره شمار گرفت
نه دير بود که برخاست آن ستوده خصال
به رفت و ناقه جمازه را مهار گرفت
برو نشست و بجست او ز جاي خوش چو ديو
به قصد غزنين هنجار رهگذار گرفت
قطار بود دمادم گرفته راه به پيش
کلنگ وار به ره بر دم قطار گرفت
درين ميانه بغريد کوس شاهنشه
ز بانگ او همه روي زمين هوار گرفت
نشستم از بر آن برق سير رعد آواز
بسان باد ره وادي و قفار گرفت
گهي چو ماهي اندر ميان جيحون رفت
گهي چو رنگ همي تيغ کوهسار گرفت
گهي چو شير همي در ميان بيشه بخاست
گهي چو تنين هنجار ژرف غار گرفت
چو شب ز روي هوا در نوشت چادر زرد
فلک زمين را اندر سيه ازار گرفت
چو گوي زرد ز پيروزه گنبدي خورشيد
ز بيم چرخ سوي مغرب الحذار گرفت
ز چپ و راست همي رفت تيروار شهاب
ز بيم او همه پيش و پس حصار گرفت
ز بس که خوردم در شب شراب پنداري
ز خواب روز دو چشمم همي خمار گرفت
پديد شد ز فلک مهر چون سبيکه زر
که هيچ تجربه نتواند آن عيار گرفت
شعاع خورشيد از کله کبود بتافت
چو نور روي نگار من انتشار گرفت