تا تواني مکش ز مردي دست
که به سستي کسي ز مرگ نجست
ماهي ار شست نگسلد در آب
بسته او را به خشکي آرد شست
هر که او را بلند مردي کرد
تا به روز اجل نگردد پست
روي ننمود خوب در مجلس
تا نديدند در مصافش شکست
هر که با جان نايستاد به رزم
دان که در پيشگه به حق ننشست
سر فرازد چو نيزه هر مردي
که ميان جنگ را چو نيزه ببست
اي بسا رزمگاه چون دوزخ
که قضا اندر او درست نرست
دل مردان ز ترس چون دل طفل
سر گردان ز حمله چون سرمست
چرخ گردان ز گرد کان چو شبه
تيغ بران ز خون چو شاخ کبست
نيزه چون حمله خواستم بردن
گشت پيچان مرا چو مار به دست
گفتم اين شاخ مرگ راست گراي
که بسي دل به خواهم خست
کني ار احتراز وقتش نيست
ور کني اضطراب جايش هست
يا بجنبي همي ز شادي خون
يا بلرزي همي ز بيم شکست