طاهر ثقة الملک سپهر است و جهانست
نه راست نگفتم که نه اينست و نه آنست
ني ني نه سپهر است که خورشيد سپهر است
ني ني نه جهانست که اقبال جهانست
آن چرخ محلست که با حلم زمينست
وان پير ضميرست که با بخت جوانست
هر باره که زين کرده شود همت او را
اندر ميدان زير دو کف زير دو رانست
اي آنکه سوي دولت تو قاصد نصرت
پيوسته يگانه است و دوگانست و سه گانست
شد منفعت عالم دست تو که آن دست
کانست و نه کانست که بخشنده کانست
شد مصلحت دنيا مهر تو که آن مهر
جانست و نه جانست فزاينده جانست
سهم تو عجب نيست اگر صاعقه تير است
زيرا که کف هيبت تو برق کمانست
آن کس که چو گل نيست به ديدار تو تازه
در ديده ش چون ديده نرگس يرقانست
وانکس که نه چون مورد وفادار تو باشد
مانند دل لاله دلش در خفقانست
نه بار جهان بر تن تو هيچ نشسته است
نه راز سپهر از دل تو هيچ نهانست
اميد جهان زنده و دلشاد بماند
تا دولت تو در بر انصاف روانست
عزمت نه سبکسارست ار چه سبکست او
حزمت نه گرانبارست ار چند گرانست
باديست شتاب تو کش از کوه رکابست
کوهيست درنگ تو کش از باد عنانست
طبع تو زمانست و زمينست هميشه
در نفع زمينست و به تأثير زمانست
بر چرخ محيط است مگر عالم روحست
دارنده دهر است مگر چرخ کيانست
از خاطر تيز تو شود تيغ هنر تيز
پس خاطر تو زينسان تيغست و فسانست
از روي تو حشمت همه چون نرگس چشمست
در مدح تو دولت همه چون لاله دهانست
در مدحت سودست و زيانست به مالت
سودت همه سودت و زيانت نه زيانست
گوشست همه چون صدف آن را که نيوشد
وانکس که سرايد همه چون کلک زبانست
اي آنکه ز هول تو دل و ديده دشمن
بر آتش سوزنده و بر تيره دخانست
گر فصل چهار آمد هر سال جهان را
پس چون که همه ساله مرا فصل خزانست
ور فصل خزان بينم دايم به چه معني
زندان من از ديده من لاله ستانست
نه آفت و اندوه مرا وصف قياس است
نه محنت و تيمار مرا حد و کرانست
نه در دلم از رنج تحمل را جايست
نه در تنم از خوف رگم را ضربانست
گر خوردني يابم هر هفته نه هر روز
از دست مرا کاسه و از زانو خوانست
ور هيچ به زندانبان گويم که چه داري
گويد که مخور هيچ که ماه رمضانست
گويمش که بيمارم و رو شربت و نان آر
خنده زند و گويد خود کار در آنست
هر چند که محبوس است اين بنده مسکين
بي نان نزيد چون بنده حيوانست
بدبخت کسي ام که به چندان زر و نعمت
امروز همه قصه من قصه نانست
جز کج نرود کار من مدبر منحوس
کاين طالع منحوسم کجر و سرطانست
بسيار سخن گفت مرا بخت پس آنگه
هر کرده که او کرد بدان گفته همانست
گر دل به طمع بستم شعرست بضاعت
ور احمقي کردم اصل از همدانست
امروز مرا صورت ادبار عيان شد
نزد همگان صورت اين حال عيانست
در بندم و اين بند ز پايم که گشايد
تا چرخ فلک بند مرا بسته ميانست
از خلق چه نالم که هنر مايه رنج است
وز بخت چه گريم که جهان بر حدثانست
در ذات من امروز همي هيچ ندانند
که انواع سخن را چه بيان و چه بناست
وز من اثري نيست جز اين لفظ که گويند
اين شعر بخوانيد که اين شعر فلانست
گيتي چو ضماني کندم شاد نباشم
زان روي که اين گيتي بس سست ضمانست
زين بيش چرا گردون بگذاردم ايرا
گردون رمه خود را خونخواره شبانست
از جمله خداوندا در وهم نيايد
که احوال من بد روز اينجا به چه سانست
گر دولت تو بخت مرا دست نگيرد
از محنت خود هر چه بگويم هذيانست
ور در دل تو هيچ بگيرد سخن من
در کار خلاصم چه خلاف و چه گمانست
کانرا که به جان بيم کند چرخ ستمگر
نقشي که کند کلک تو منشور امانست
شايسته صدر تو ثنا آمد و نامد
کان کس که ثنا گفتت دانست و ندانست
دانست که جز معجزه گفتنش نشايد
بسيار بکوشيد که گويد نتوانست
هر گفته و هر کرده تو دولت و دين را
بر جاه دليل است و بر اقبال نشانست
امکان تو با تمکين همچون تن و جان باد
تا جان و تن از کون و مکينست و مکانست
چون کوه متين بادي تا کوه متين است
با بخت قرين بادي تا دور قرانست