ملک مسعود ابراهيم شاه است
که بر شاهيش هر شاهي گواه است
نه چون عدلش جهان را دستگير است
نه چون قدرش فلک را پايگاه است
نبيند چون کلاه او جلالت
کلاه او چه فرخنده کلاه است
گهي از فرهي رخشنده مهرست
گهي از خرمي تابنده ماه است
گرفته ست و گشادست و شکسته
ز شمشيرت که دوران را پناه است
به هر جايي که اندر کل عالم
زميني يا حصاري يا سپاه است
جهانگيرا ملوک اين جهان را
به دولت خدمت تو پهن راه است
بر جود تو هر ابري چو گرديست
بر حلم تو هر کوهي چو کاه است
به هر لفظي که گويد در دهانش
ز سهم تيغ تو واي است و آه است
نه چون بنده به گيتي مادحي است
نه چون تو در زمانه پادشاه است
بدين بنده اگر خواهي ببخشاي
که حال و کار و بارش بس تباه است
به اطلاقت گشاده چشم مانده
به گيتي هر که او را نيکخواه است
نسنجد نزد تو يک پر پشه
گرش هم سنگ اين گيتي گناه است
همي تا خامه خاموش گويد
که زير هر سپيدي يک سياه است
تو را هر ساعتي از ملک عزي است
تو را هر لحظه اي از بخت جاه است