چو باغ گشت خراب از خزان نماندش آب
نماند آب مرآنجاي را که گشت خراب
چو شد رحايي کافور سوده بيخت فلک
گر آب ريخت کجا داشت گردش دولاب
دو چشم روشن بگشاد نرگس از شرمش
به ابر تاري بربست آفتاب نقاب
چو پاره پاره صدف گشت آب جوي و ازو
ميان جوي درون پر ز لؤلؤ خوشاب
اگر ببرد کافور نسل ها بي شک
چنين به کافور آبستن از چه گشت سحاب
اگر نه صانع را آب حوض شد منکر
چرا شدست چنين سنگ در ميانش آب
نبات زرين گردد ز آب چون نقره
زمين حواصل پوشد ز ابر چون سيماب
ز برگ و برف پر از زر و سيم گردد باغ
چو خانه ولي شهريار نصرت ياب
خجسته طالع محمود خسرو ايران
که طالعش را خورشيد زيبد اسطرلاب
خدايگان جهان سيف دولت آنکه ازو
خدايگاني تازه شدست و دولت شاب
خدايگانا آني که روز رزمت هست
قضا به زير عنان و قدر به زير رکاب
مخالفت زنشاب تو آنچنان جسته است
که از کمان تو در روز کارزار نشاب
به شب نيارد خفتن عدوي تو ملکا
که جز حسام تو چيزي نبيند اندر خواب
چه آتش است حسامت که چون فروخته شد
بدو دل و جگر دشمنان کنند کباب
در آن زمان که به هيجا سپيدرويان را
مبارزان و دليران به خون کنند خطاب
ز خون نمايد روي زمين چو چشم هماي
ز گرد گردد روي هوا چو پر غراب
چو باد و خاک نجويي مرگ شتاب و درنگ
چو رمح و سيف نداني مگر طعان و ضراب
رخ عدوت زراندود گشت از پي آبک
مرکب است حسامت ز آتش و سيماب
اگر کبوتر گردد مخالفت ملکا
ز دام تو نجهد چون کبوتر از مضراب
چو تير و تيغ تو در مغز و ديده دشمن
نجست هيچ درخش و نرفت هيچ شهاب
چو کوه و بادي ليکن چو کوه و بادتر است
به گاه حلم درنگ و به گاه حمله شتاب
چو از طبايع آتش برآمدي به جهان
ملوک در وي مانده چو باد و آب و تراب
بلند گرودن زيبدت درگه عالي
که زهره حاجب باشدش مشتري بواب
سخا و عدل تو اندر جهان به روز و به شب
چنان رود که به روز آفتاب و شب مهتاب
تو قطب عدلي و محراب ملک راست به تست
به قطب راست شود بي خلاف هر محراب
نه هيچ گردون با همت تو سايد سر
نه هيچ آتش با هيبت تو گيرد تاب
ز عدل تو بکند رنگ ناخنان هژبر
ز امن تو بکند کبک ديده هاي عقاب
بسنده نيست به بزم تو گر فلک سازد
ز برگ ها دينار و ز ابرها اثواب
جهان دو قسمت بايد ز بهر جود تو را
يکي همه وزان و يکي همه ضراب
خدايگانا آني که از تو و به تو شد
زدوده روي حقيقت گشاده چشم صواب
خجسته بادت تشريف و خلعت سلطان
فزونت بادا هر روز خلعت ايجاب
بسان چرخ سرافراز و بر زمانه بگرد
چو آفتاب برافروز و بر زمانه بتاب