مرا ازين تن رنجور و ديده بي خواب
جهان چو پر غرابست و دل چو پر ذباب
ز بهر تيرگي شب مرا رفيق چراغ
ز بهر روشني دل مرا نديم کتاب
رخم چو روي سطرلاب زرد و پوست بر او
ز زخم ناخن چون عنکبوت اسطرلاب
دو ديده همچو دو ثقبه گشاده ام شب و روز
وليک بي خبر از آفتاب و از مهتاب
حسام را که زند غم کنم ز روي سپر
سؤال را که کند دل دهم به اشک جواب
چو چوب عنابم چين برگرفته روي همه
گرفته اشکم در ديده گونه عناب
مرا ز سر زدگي کز فلک شدم در دل
به جز مديح ملک فکرتي نماند صواب
خدايگان جهان پادشاه هفت اقليم
سر ملوک زمين مالک قلوب و رقاب
ابوالمظفر سلطان عالم ابراهيم
که خسروان را درگاه او بود محراب
چو سوي کعبه ملوک جهان بپيوستند
به سوي درگه عالي او مجي و ذهاب
ظهير دولت و ملک و نصير دولت و دين
به راستي و سزا بودش از خليفه خطاب
مفاخر ملکان زمانه از لقب است
بدوست باز هميشه مفاخر القاب
روا بود که فزايد جهان بدو رامش
سزا بود که نمايد فلک بدو اعجاب
خدايگانا از مدح و خدمت تو همي
همه سعادت محض آمده جلالت ناب
ز رأي تست فروغ و مضاي آتش و آب
ز طبع تست صفا و ثبات باد و تراب
حقير باشد با همت تو چرخ و جهان
بخيل باشد باد و کف تو بحر و سحاب
به بزمگاه تو شاهان و خسروان خدام
به رزمگاه تو خانان و ايلکان حجاب
نهيب خنجر بران تو عدوي تو را
ببست بر دل و برديده راه شادي و خواب
ز مهر و کين تو چرخ و فلک دو گوهر ساخت
که هر دو مايه عمران شدند و اصل خراب
بجست ذره زين و چکيد قطره زان
شد اين فروزان آتش شد آن گوارا آب
کميتت اندر تک گنبديست اندر دور
حسامت اندر زخم آتشي است اندر تاب
چه مرکبان را بر هم زند طراد نبرد
چه سرکشان را درهم کند طعان و ضراب
زمين و کوه بپوشد ز خون تازه لباس
سپهر و مهر ببندد ز گرد تيره نقاب
دل مبارز گيرد ز تير و نيزه غذا
سر مخالف يابد ز تيغ و گرز و شراب
به ميغ ظلمت رزمت ز قبضه وز زره
جهد ز خنجر برق ورود ز تير شهاب
تو را که يارد ديدن به گاه رزم دلير
که نيزه داري در چنگ و تير در پرتاب
نيافت يارد از هيبت تو خاک درنگ
نکرد يارد با حمله تو چرخ شتاب
ز زخم خنجر و از گرد موکب تو شود
زمين چو چشم هماي و هوا چو پر غراب
از آن فروزي آتش همي به رزم اندر
که کرد خواهي دلها به تيغ تيز کباب
ز نوک رمح تو کندي گرفت چنگ هژبر
ز سم رخش تو کندي نمود پر عقاب
هميشه تا فلک اندر سه وقت هر سالي
شود به گشت رحا و حمايل و دولاب
چو چرخ گردان بر تارک اعادي گرد
چو مهر تابان بر طلعت موالي تاب