تا از بر من دور شد آن لعبت زيبا
از هجر نيم يک شب و يک روز شکيبا
بس شب که به يک جاي نشستيم و همه شب
زو لطف و لطف بود وز من ناله و نينا
اي آن که تو را زهره و مه نيست همانند
وي آن که تو را حور و پري نامده همتا
نه چون دل من بود به زاري دل وامق
نه چون رخ تو بود به خوبي رخ عذرا
من بي دل و تو دلبر و در زاري و خوبي
تا حشر بخوانند به خوبي سمر ما
وانکس که بخواند سمر ما نه شگفت است
گر بيش نخواند سمر غفره و غفرا
خون راندم از انديشه هجران و تو حاضر
پس حال چه باشد چو بمانم ز تو تنها
بگذشت مرا عمر به فردا و به امروز
تا کي فکني وعده امروز به فردا
با چهره پرچينم و با قامت کوژم
وان چهره شيرين تو و قامت زيبا
گمره شود آن کس که همي روي تو بيند
آن روي نکو صورت ما نيست همانا
همرنگ شبه زلف و همرنگ بسد لب
وين هر دو به دل بردن عشاق مسما
در دو شبه تو دو گل سرخ شکفته
در بسد تو دو رده لؤلؤ لالا
غوغاي چنان روي و چنان موي بسوزد
منماي چنان روي و چنان موي به غوغا
خورشيد به مويه شود و روي بپوشد
کان روي چو خورشيد بيارايي عمدا
از مشک چليپا است بر آن رومي رويت
در روم ازين روي پرستند چليپا
بر نقره خام تو بتا خامه خوبي
بنگاشته از غاليه دو خط معما
بر مشک زنم بوسه و بر سيم نهم روي
اي مشکين زلفين من اي سيمين سيما
در چاه چو معشوق زليخايم ازين عشق
اي خوبي تو خوبي معشوق زليخا
تاريست ز ديبا تن من تا نظر من
ناگاه فتاد است بر آن روي چو ديبا
با واقعه عشقم و با حادثه هجر
در عشوه وسواسم و در قبضه سودا
طبعم ز تو پر کار و دل از رنج تو پربار
رازم ز تو پيدا و تن از ضعف نه پيدا
عاشق ز تو شيداشد و باشد که بنالد
پيش ملک از جور تو اين عاشق شيدا
جورت نکشد بنده آن شاه که امروز
در روي زمين نيست چو او شاه توانا
خورشيد زمين سايه يزدان فلک ملک
سلطان جهان داور دين خسرو دنيا
مسعود جهانگير جهاندار که ايزد
داد است بدو ملک مهيا و مهنا
اي شاه بپيمود زمين را و فلک را
جاه تو و قدر تو به بالا و به پهنا
نه ديده معالي تو را گردون غايت
نه کرده ايادي تو را گردون احصا
دانا و توانايي و آباد بود ملک
چون شاه توانا بود و خسرو دانا
هر شاه که او ملک تو و ملک تو بيند
از ملک مبرا شود از ملک معرا
تا آدم و حوا که شدند اصل تناسل
هستي ملک و شاه به اجداد و به آبا
وين آدم و حوا سبب اصل تو بودند
اي اصل تو فخر و شرف آدم و حوا
هر گل که تو را بشکفد اندر چمن ملک
خاري شود اندر جگر و ديده اعدا
بر فرق عدوي تو کشد خنجر گردون
در خدمت قدر تو کمر بندد جوزا
رخش تو و تيغ تو بسي معرکه ديده
تا داشته بأسا را بأس تو بياسا
نه بوده گه حمله بي رخش مقصر
نه کرده گه زخم سر تيغ محابا
هر پيل که ران تو برانگيخت به حمله
با تازش صرصر شد و با گردش نکبا
وانگاه که با شير دژاگاه کني رزم
با گردش گردون شود و جوشش دريا
باشد چو دمان ديوي اندر دم پيکار
گردد چو روان حصني اندر صف هيجا
از بن بکند کوه چو زي صحرا تازد
گويي که روان کوهي گشته است به صحرا
کين تو برآمد به ثريا و به عيوق
لرزان شد و پيچان شد عيوق و ثريا
مهر تو برافتاد به خارا و به سندان
گل رست و سمن رست ز سندان و ز خارا
هر دل که نه از مهر تو چون نار بود پر
از ترس و هراس تو دگر گرددش اعضا
چون مار همه بر تن او بترکد اندام
چون نار همه در شکمش خون شود احشا
بر مرکز غبرا همه در حکم تو باشد
هر جاه که باقي است در اين مرکز غبرا
بر قبه خضرا همه بر امر تو گردد
هر سعد که جاريست بر اين گنبد خضرا
هر روز فزون گرددت از گردون ملکي
فالليل بما يطلب من جدک حبلي
شاها مي سوري نوش ايرا به چمن در
بگرفت مي سوري جاي گل رعنا
هر باغ مگر خلد برين است که هر شاخ
با خوبي حورا شد و با زيور حورا
از باد برآميخته شنگرف به زنگار
در ابر درآويخته بيجاده به مينا
برخاسته هنگام سپيده نفس گل
چونان که به مجمر نفس عود مطرا
گوئي که گيا قابل جان شد که چنين شد
روي گل و چشم شکفه تازه و بينا
اين جمله ز آثار نسيم است مگر هست
آثار نسيم سحر انفاس مسيحا
اي ملک تو کلي که از آن هست به گيتي
فخر و شرف و دولت و فتح و ظفر اجزا
دارالکتب امروز به بنده است مفوض
اين عز و شرف گشت مرا رتبت والا
پس زود چو آراسته گنجي کنمش من
گر تازه مثالي شود از مجلس اعلا
انديشه آن دارم و هر هفته اي آرم
زي صدر رفيع تو يکي مدحت غرا
اشعار من آن است که در صنعت نظمش
نه لفظ معار است و نه معنيش مثنا
انشا کندش روح و منقح کندش عقل
گردون کند املا و زمانه کند اصغا
تا چرخ دو تا گردد بر بنده و آزاد
اين چرخ دو تا باد تو را بنده يکتا
هر چيز که خواهي همه از دهر ميسر
هر کام که جويي همه از بخت مهيا
داده همه احکام تو را گردون گردن
کرده همه فرمان تو را گيتي