خردم نمود گردش چرخ چو آسيا
واکنون به خون ديده به سر شد همي مرا
از درد و رنج فرقت جانان شدم چنانک
باد هوا نيم من و شد باد من هوا
چون کهربا به رنگم و آن قوتم نماند
کان کاه بر کشم که ربايدش کهربا
هر چند بيش گريم تشنه ترم به وصل
از آب کس شنيد که افزون شود ظما
روي سما زدود دلم گشته چون زمين
پشت زمين ز آب سرم گشته چون سما
چشمم ز خون به سرخي چون چشم باده خوار
رويم ز غم به زردي چون روي پارسا
رستم ز چنگ هجر که هر چند چاره کرد
بيش از خيال باز ندانست مرمرا
تا گاه روز او و من و هجر دوست دوش
پيکار کرده ايم به لشکرگه قضا
از زخم او و هيبت حکمش مرا بس است
پر خون دو ديده من و زردي رخ گوا
ناگه درآمد از در حجره خيال دوست
چون روي او بديدم گفتمش مرحبا
زانم ضعيف تن که دلم ناتوان شدست
دل ناتوان شد کش از انده بود غذا
هم خوابه ام سهر شد و هم خانه ام فراق
يک لحظه نيستند ز چشم و تنم جدا
شد آشنا هر آنکه مرا بود دوستدار
بيگانه گشت هر که مرا بود آشنا
بي برگ مانده ام من و ني با هزار برگ
من بينوا و فاخته با گونه گون نوا
گر تيره همچو قير شود روزگار من
ورتنگ چون حصار شود گرد من هوا
اندر شوم ز ظلمت اين تيز چون شهاب
بيرون روم ز تنگي آن زود چون صبا
از آتش دل من و از آب ديدگان
نشگفت اگر فزون شودم دانش ودها
گوهر بود کش آب زيادت کند ثمن
گوهر بود که آتشش افزون کند بها
از عمر شاد گردم از بهر نام و ننگ
غمگين شوم چو باز برانديشم از فنا
بسيار عمر خوردست اين اژدهاي چرخ
او را همي نباشد سيري ز عمر ما
چون است اي عجب که ز چرخ زمردي
ديده برون نمي جهد از چشم اژدها
اي تن ز غم جدا شو مي دان که هيچ وقت
يکتا نبود کس را اين گنبد دوتا
خواهي که بخت و دولت گردند متصل
با نهمت تو هيچ مکن منقطع رجا
از صاحب موفق منصور بن سعيد
آنکش ز حلم پيرهن است از سخا ردا
نفسش به بردباري و رايش به برتري
عزمش به وقت مردي و طبعش گه سخا
کوه است با رزانت و نارست با علو
باد است با سياست و آب است با صفا
گر بودي از طبيعت او مايه زمين
ور بودي از بزرگي او گوهر سما
نابارور نرستي هرگز ازين درخت
نامستجاب بازنگشتي از آن دعا
اي طبع تو چو بحر وز بحرت مرا گهر
اي راي تو چو مهر وز مهرت مرا ضيا
اي خلق تو چو مشک وز مشکت مرا نسيم
وي لفظ تو چو شهد وز شهدت مرا شفا
هر نهمتي که خيزد طبعت کند تمام
هر حاجتي که افتد رايت کند روا
راي تو بي تغير و طبع تو بي ملال
حلم تو بي تکلف و جود تو بي ريا
من بنده آنچنانم کز سنگ ها گهر
وز مردمان چنانم کز داس ها گيا
خردم به چشم خلق و بزرگم به نزد عقل
از بخت با حضيضم و از فضل با سنا
آري شگفت نيست که از رتبت بلند
کيوان به چشم خلق بود کم تر از سها
از رنج چون هبا شدم و نيستم پديد
من جز در آفتاب بزرگيت چون هبا
من ناشنيده گويم از خويشتن چو ابر
چون کوه نيستم که بود لفظ او صدا
تاري شده است چشم من از روي ناکسان
از خاک پات خواهم کردنش توتيا
من جز تو را ندانم و دانم يقين که من
چونانکه واجب است ندانم همي تو را
آرم مديح سوي تو اين در خور مديح
بر تو ثنا کنم همه اي در خور ثنا
گر هيچ ناسزا را خدمت کنم بدانک
هستم سزاي هر چه در آفاق ناسزا
تا خط مستويست بر اين چرخ منحني
چرخ استوا نگيرد و خط وي انحنا
از چرخ باد برتر قدرتو و اندرو
کار تو مستقيم در آن خط استوا
جاي محل و جاه تو چون چرخ با علو
روز نشاط و لهو تو چون چرخ با سنا