ستيزه گر فلکا از جفا و جور تو داد
نفاق پيشه سپهرا ز کينه ات فرياد
مرا ز ساغر بيداد شربتي دادي
که تا قيامتم از مرگ ياد خواهد کرد
مرابگوش رسانيدي از جفا حرفي
که رفت تا ابدم حرف عافيت از ياد
در آب و آتشم از تاب کو سموم اجل
که ذره ذره دهد خاک هستيم بر باد
نه مشفقي که شود بر هلاک من باعث
نه مونسي که کند در فناي من امداد
نه قاصدي که ز مرغ شکسته بال و يم
برد سلام به آن نخل بوستان مراد
سرم فداي تو اين باد صبح دم برخيز
برو به عالم ارواح ازين خراب آباد
نشان گمشده من بجو ز خرد و بزرگ
سراغ يوسف من کن ز بنده و آزاد
به جلوه گاه جوانان پارسا چه رسي
ز رخش عزم فرودآ و نوحه کن بنياد
چو ديده بر رخ عبدالغني من فکني
ز روي درد برآر از زبان من فرياد
دلم که مي شد از ادراک دوري تو هلاک
تو خود بگو که هلاک تو چون کند ادراک
تو خورده ضربت مرگ و مرا برآمده جان
تو کرده زهر اجل نوش و من ز درد هلاک
به خاک خفته تو از تند باد فتنه چو سرو
به باد رفته من از آه خويش چون خاشاک
گر از تو بگسلم اي نونهال رشته مهر
به تيغ کين رگ جانم بريده باد چو تاک
ور از پي تو نتازم سمند جان به عدم
سرم به دست اجل بسته باد بر فتراک
شبي نمي گذرد کز غمت نمي گذرد
شرار آهم از انجم فغانم از افلاک
بر آتش دل خود سوختن چو ممکن نيست
بهر زه مي کشم از سينه آه آتشناک
اجل چو جامه جانم نمي درد بي تو
درين هوس به عبث مي کنم گريبان چاک
ز ابر ديده به خوناب اشگم آلوده
کجاست برق اجل تا مرا بسوزد پاک
روا بود که تو در زير خاک باشي و من
سياه پوشم و بر سر کنم ز ماتم خاک
چرا ز باغ من اي سرو بوستان رفتي
مرا ز پاي فکندي و خود روان رفتي
در يگانه من از چه ساختي دريا
کنار من ز سرشک و خود از ميان رفتي
ز ديده پدر اي يوسف ديار بقا
چرا به مصر فنا بي برادران رفتي
به شمع روي تو چشم قبيله روشن بود
به چشم ز خم غريبي ز دودمان رفتي
گمان نبود که مرگ تو بينم اندر خواب
مرا به خواب گران کرده بيگمان رفتي
تو را چه جاي نمودند در نشيمن قدس
که بي توقف ازين تيره خاکدان رفتي
درين قضيه تو را نيست حسرتي که مراست
اگرچه با دل پر حسرت از جهان رفتي
مراست غم که شدم ساکن جحيم فراق
تو را چه غم که سوي روضه جنان رفتي
کجائي اي گل گلزار زندگاني من
کجائي اي ثمر نخل شادماني من
ز ديده تا شدي اي شاخ ارغوان پنهان
به خون نشانده مرا اشک ارغواني من
بيا ببين که که فلک از غم جواني تو
چو آتشي زده در خرمن جواني من
بيا ببين که چه سان بي بهار عارض تو
به خون دل شده تر چهره خزاني من
خيال مرثيه ات چون کنم که رفته به باد
متاع خرده شناسي و نکته داني من
اجل که خواست تو را جان ستاند از ره کين
چرا نخست نيامد به جان ستاني من
چو در وفات نمردم چه لاف مهر زنم
که خاک بر سر من باد و مهرباني من
ز شربتي که چشيدي مرا بده قدري
که بي وجود تو تلخ است زندگاني من
ز پرسشم همه کس پا کشيد جز غم تو
که هست تا به دم مرگ يار جاني من
چو مرگ همچو توئي ديدم و ندادم جان
زمانه شد متحير ز سخت جاني من
کجاست کام دل و آرزوي ديده من
کجاست نور دو چشم رمد رسيده من
گزيده اند ز من جمله همدمان دوري
کجاست همدم يکتاي برگزيده من
فغان که از قفس سينه زود رفت برون
چو مرغ روح تو مرغ دل رميده من
اميد بود که روز اجل رود در خاک
به اهتمام تو جسم ستم کشيده من
فغان که چرخ به صد اهتمام مي شويد
غبار قبر تو اکنون به آب ديده من
زمانه بي تو مرا گو کباب کن که شداست
پر از نمک دل مجروح خون چکيده من
سياه باد زبانش که بي محابا راند
زبان به مرثيه اين کلک سر بريده من
ز شوره گل طلبد هر که بعد ازين جويد
طراوت از غزل و صنعت از قصيده من
گل عذار تو در خاک گشت خوار دريغ
خط غبار تو در قبر شد غبار دريغ
بهار آمد و گل در چمن شکفت و تو را
شکفته شد گل حسرت درين بهار دريغ
بماند داغ تو در سينه يادگار و نماند
فروغ روي تو در چشم اشگبار دريغ
نکرده شخص تو بر رخش عمر يک جولان
روان به مرکب تابوت شد سوار دريغ
بهار عمر تو را بود وقت نشو و نما
تگرگ مرگ برآورد از آن دمار دريغ
ز قد وروي تو صد آه وصدهزار فغان
ز خلق و خوي تو صد حيف و صد هزار دريغ
ز مهربانيت اي ماه اوج مهر افسوس
ز همزبانيت اي سرو گل عذار دريغ
تو را سپهر ملاعب گران بها چون يافت
ربود از منت اي در شاه وار دريغ
شکفته تر ز تو در باغ ما نبود گلي
به چشم زخم خسان ريختي ز بار دريغ
تو کز قبيله چو يوسف عزيزتر بودي
به حيله گرگ اجل ساختت شکار دريغ
فغان که بي گل رويت دلم فکار بماند
به سينه ام ز تو صد گونه خار بماند
غبار خط تو تا شد نهان ز ديده من
ز آهم آينه ديده در غبار بماند
ز لاله زار جهان تا شدي به باغ جنان
دلم ز داغ فراقت چو لاله زار بماند
ز بودن تو مرا شاديي که بود به دل
بدل به غم شد و در جان بي قرار بماند
تو از ميان شدي و همدمي نماند به من
به غير طفل سرشگم که در کنار بماند
تو زخم تير اجل خوردي از قضا و مرا
به دل جراحت آن تير جان شکار بماند
به هيچ زخم نماند جراحتي که مرا
ز نيش هجر تو بر سينه فکار بماند
تو رستي از غم اين روزگار تيره ولي
مصيبتي به من تيره روزگار بماند
اجل تو را به ديار فنا فکند و مرا
به راه پيک اجل چشم انتظار بماند
فغان که خشک شد از گريه چشم و تابد
بناي فرقت ما و تو استوار بماند
چه داغها که مرا از غم تو بر تن نيست
چه چاکها که ز هجر تو در دل من نيست
کدام دجله که از اشک من نه چون درياست
کدام خانه که از آه من چو گلخن نيست
مرا چو لاله ز داغ تو در لباس حيات
کدام چاک که از جيب تا ابد امن نيست
دگر ز پرتو خورشيد و نور ماه چه فيض
مرا که بي مه روي تو ديده روشن نيست
شکسته بال نشاطم چنان که تا يابد
جز آشيان غمم هيچ جا نشيمن نيست
چو بحر بر سر از ان کف زنم که از کف من
دري فتاده که در هيچ کان و معدن نيست
از آن به بانک هزارم که رفته از چمنم
گلي به باد که در صحن هيچ گلشن نيست
چو او برادر با جان برابر من بود
مرا ز درويش زنده بودن نيست
ببين برابري او با جان که تاريخش
به جز برادر با جان برابر من نيست
برادرا ز فراق تو در جهان چه کنم
به دل چه سازم و با جان ناتوان چه کنم
قدم ز بار فراق تو شد کمان او
جدل به چرخ مقوس نمي توان چه کنم
توان تحمل بار فراق کرد به صبر
ولي فراق تو باريست بس گران چه کنم
تب فراق توام سوخت استخوان و هنوز
برون نمي رود از مغز استخوان چه کنم
به جانم و اجل از من نمي ستاند جان
درين معامله درمانده ام به جان چه کنم
ز جستجوي تو جانم به لب رسيد و مرا
نمي دهند به راه عدم نشان چه کنم
به همزبانيم آيند دوستان ليکن
مرا که با تو زبان نيست همزبان چه کنم
فلک ز ناله زارم گرفت گوش و هنوز
اجل نمي نهدم مهر بر دهان چه کنم
هلاک محتشم از زيستن به هست اما
اجل مضايقه اي مي کند در آن چکنم
محيط اشک مرا در غم تو نيست کران
من فتاده در آن بحر بي کران چه کنم
مهي که بي تو برآمد در ابر پنهان باد
گلي که بي تو برويد به خاک يکسان باد
شکوفه اي که سر از خاک برکند بي تو
چو برگ عيش من از باد فتنه ريزان باد
گلي که بي تو بپوشد لباس رعنائي
ز دست حادثه اش چاک در گريبان باد
درين بهار اگر سبزه از زمين بدمد
چو خط سبز تو در زير خاک پنهان باد
اگر بسر نهد امسال تاج زر نرگس
سرش ز بازي گردون به نيزه گردان باد
اگر نه لاله بداغ تو سر زند از کوه
لباس زندگيش چاک تا به دامان باد
اگر نه سنبل ازين تعزيت سيه پوشد
چو روزگار من آشفته و پريشان باد
اگر بنفشه نسازد رخ از طپانچه کبود
مدام خون زد و چشمش بروي مژگان باد
من شکسته دل سخت جان سوخته بخت
که پيکرم چو تن نازک تو بي جان باد
اگر جدا ز تو ديگر بناي عيش نهم
بناي هستيم از سيل فتنه ويران باد
تو را به سايه طوبي و سدره جا بادا
نويد آيه طوبي لهم تو را بادا
زلال رحمت حق تا بود بخلد روان
روان پاک تو در جنت العلا بادا
اگرچه آتش بيگانگي زدي بر من
به بحر رحمت حق جانت آشنا بادا
در آفتاب غمم گرچه سوختي جانت
به سايه علم سبز مصطفي بادا
چو تلخکام ز دنيا شدي شراب طهور
نصيب از کف پر فيض مرتضي بادا
نبي چو گفت شهيد است هرکه مرد غريب
تو را ثواب شهيدان کربلا بادا
دمي که حشر غريبان کنند روزي تو
شفاعت علي موسي رضا بادا
چو رو به جانب جنت کني ز هر جانب
به گوشت از ملک جنت اين ندا بادا