دوازده بند در مرثيه شاهنشاه مغفور شاه طهماسب صفوي انارالله برهانه

ناگهان برخاست ظلماني غباري از جهان
کز سوادش در سياهي شد زمين و آسمان
ناگهان سر کرد طوفان خيز سيلي کز زمين
کند بيخ خرمي تا دامن آخر زمان
ناگهان آتش چکان سيفي برآمد کز هوا
برتر و خشک جهان شد بي دريغ آتش فشان
ناگهان در هفت گردون اضطرابي شد پديد
کز تزلزل شد خلل در چار ديوار جهان
ناگهان در شش جهت شد وحشتي کز دهشتش
طايران قدسي افتادند زين هفت آسمان
ناگهان آهي برآمد از نهاد روزگار
کز تف او قيرگون شد قيروان تا قيروان
ناگهان حرفي به ايما و اشارت گفته شد
کز تکلم ساخت جن و انس را کوته زبان
اين چه حرف دل خراش ناملايم بود آه
کز دل آمد بر زبان بادا زبان ما سياه
اي فلک ديدي که بيداد تو با عالم چه کرد
باد قهرت با چراغ دوره آدم چه کرد
بر سر ايوان کيوان گرد اين طوفان چه بيخت
با رخ خورشيد تابان دود اين ماتم چه کرد
از بساط شش جهت دست غنيم جان چه برد
با بسيط نه فلک موج محيط غم چه کرد
اين خسوف بي گمان بر مه چه ديواري کشيد
وين کسوف ناگهان با نير اعظم چه کرد
دهر کز فيض دم عيسي به خلقي داد جان
از گران جاني ببين با شاه عيسي دم چه کرد
داغ مرگ افتاده بي مرهم ندانم شاه را
وقت چون دريافت با آن داغ بي مرهم چه کرد
خاتم شاهي که به روي نام شاهي نقش بود
دست حکاک اجل با نقش آن خاتم چه کرد
دست دوران شد تهي کان نقد جان برجا نماند
پشت گردون شد دو تا کان گوهر يکتا نماند
حيف از آن جمشيد خورشيد افسر گردون سرير
حيف از آن داراي گيتي داور روشن ضمير
حيف از آن خاقان قيصر چاکر کسري غلام
کانچه ممکن بود بودش در جهان الا نظير
حيف از آن شاه حسن خلق جهان پرور که بود
خلق او خلق عظيم و ملک او ملک کبير
حيف از آن داور که در عهدش نشد هرگز بلند
ناله شيخ کبير و گريه طفل صغير
حيف از آن تمکين که در اوقاف عالم گيريش
گوش چرخ چنبري نشنيد بانگ داروگير
حيف از آن تدبير عالم گير کز تاثير آن
بود در طوق اطاعت گردن چرخ اسير
حيف از آن پرگاردار مرکز عالم که بود
در جهان نازان به دور او سپهر مستدير
شاه جنت بزم رضوان حاجب غفران پناه
سدره ماواي معلي آشيان طهماسب شاه
خسرو صاحبقران شاهنشه نصرت قرين
داور دارا نشان فرمانده مسند نشين
آفتاب دين و دولت کامياب بحر و بر
پاسبان ملک و ملت قهرمان ماء و طين
شهسوار عرش ميدان چوگان که داشت
اضطراب اندر خم چوگان او گوي زمين
آن که دايم آستان اولينش را ز قدر
آسمان هفتمين خواندي سپهر هشتمين
وانکه بودي با وجود نسبت فرزنديش
روز و شب لاف غلامي با اميرالمؤمنين
آن خداوندي که پيشش سر نهاد و دست بست
هرکه در روي زمين شد صاحب تاج و نگين
اهتمامش گرچه در دهر از يد عليا نهاد
بارگاه سلطنت را پايه بر چرخ برين
کرد ناگه همتش آهنگ ماواي دگر
در جهان چتر همايون کند و زد جاي دگر
چون به گردون بانک رستاخيز اين ماتم رسيد
صور اسرافيل گفتي چرخ روئين خم دميد
آنچنان تاج مرصع بر زمين زد آفتاب
که آسمان را پشت لرزيد و زمين را دل طپيد
بر سر و تن چرخ پير از بهر ترتيب عزا
شب سيه عمامه بست و صبح پيراهن دريد
زهره گردون نشين زين نغمه طاقت گسل
نوحه را قانون نهاد و چنگ را گيسو بريد
پشت عرش از حمل اين بار گران صد جا شکست
قامت کرسي ز عظم اين عزا صد جا خميد
از صداي طشت زريني کزين ايوان فتاد
پيک آه خلق هفت اقليم تا کيوان دويد
در زمين عيسي دمي جام اجل بر لب نهاد
که آسمان شرمنده شد وز کرده خود لب گزيد
آه از آن ساعت که شه مي کرد عالم را وداع
وز لبش گوش جهان مي کرد اين حرف استماع
کاي سراي دهر ترتيب عزاي من کنيد
ساز قانون مصيبت از براي من کنيد
حلقه بر گرد ستون بارگاه من زنيد
جاي در پاي سرير عرش ساي من کنيد
رخش افغان را عنان در ابتلاي من دهيد
اشگ خونين را روان در ماجراي من کنيد
حرف ماتم را که باد از صفحه ايام حک
نقش ديوار و در دولت سراي من کنيد
از زبان و چشم ودل فرياد و زاري و فزع
در خور شان و شکوه کبرياي من کنيد
گريه اي کاندر جهان نگذارد آثار سرور
بر سرير و مسند و چتر و لواي من کنيد
مرکب چوبين تن بي يال ودم را بعد از آن
بر در آريد و به جاي باد پاي من کنيد
من خود از قطع امل کردم وداع جان خود
بر شما باداي هواداران که با ياران خود
چون نشينيد از من و ايام من ياد آوريد
وز زمان عافيت فرجام من ياد آوريد
بشنويد آغاز و انجام حديث خسروان
پس ز آغاز من و انجام من ياد آوريد
هرکجا حکمي شود بر طبق حکم حق روان
از من و حقيت احکام من ياد آوريد
هرکجا بينيد زهر خشم در جام غضب
از من و از خلق خشم آشام من ياد آوريد
هرکجا آرام گيرد سائلي در راه خير
از شتاب عزم بي آرام من ياد آوريد
روز بازار سخا کايند بر در خاص و عام
از عطاي خاص و لطف عام من ياد آوريد
خطبه من چون شد آخر هر کجا در خطبه ها
نام شاهي بشنويد از نام من ياد آوريد
من ز گيتي مي روم گيتي پناه من کجاست
حارس دين وارث تخت و کلاه من کجاست
يارب آن شاه گران مقدار کي خواهد رسيد
بر سر ملک آن جهان سالار کي خواهد رسيد
گشته کوته دست سرداران دهر از کار ملک
باعث سرکاري اين کار کي خواهد رسيد
آن که بيرون زد ز مهد غيبت کبري قدم
بر سر دجال مهدي وار کي خواهد رسيد
مرکز عالم که بيرونست از پرگار ضبط
از قدوم آن به آن پرگار کي خواهد رسيد
از خزان مرگ من گلزار دين پژمرده شد
باد نوروزي به اين گلزار کي خواهد رسيد
گشته در مصر ارادت عشق را بازار گرم
مژده يوسف به اين بازار کي خواهد رسيد
از قدوم آن مسيحا دم نويد جان به تن
مي رسد اما به اين بيمار کي خواهد رسيد
از فراقش مي زند پر مرغ روحم در قفس
از زبان او سخن گويند با من يک نفس
وه که با خود بردم آخر حسرت ديدار او
خار خار من به جا مانده از گل رخسار او
وه که روز مرگ از دوري مداوائي نکرد
تلخي کام مرا شيريني گفتار او
من که پرگار جهان از بهر او مي داشتم
گرد اين مرکز نديدم گردش پرگار او
خواهد آوردن به جنبش خفتگان خاک را
چهره رايات منصور ظفر آثار او
شکر کايام از زبان تيغ او آماده ساخت
حجت قاطع براي خصم دعوي دار او
حيف کاندر خاتم دوران نگين آسا نديد
ديده من گوهر ذات گران مقدار او
کاش چندان مهلتم بودي که يک دم ديدمي
در جهان سالاري راي جهان سالار او
وان چه چشم و گوش دوران انتظارش مي کشيد
هم به کيفيت شنيد و هم به استقلال ديد
يارب آن ظل همايون در جهان پاينده باد
وين زمان امن تا آخر زمان پاينده باد
پايه آن داور مسند نشين بر جا نماند
سايه اين خسرو نشان پاينده باد
خيمه منصوب آن خلد آشيان را دور کند
خرگه مرفوع اين عرش آستان پاينده باد
جان خود بر کف نهاد از بهر پاس جان او
از براي پاس وي آن پاسبان پاينده باد
ختم دولتهاست اين دولت الهي مدتش
تا زمان دولت صاحب زمان پاينده باد
دور استقرار آن نصرت قرين آمد به سر
عهد استقلال اين صاحبقران پاينده باد
وان سهيل برج عصمت نيز کاندر ضبط ملک
کرد يک رنگي به آن گيتي ستان پاينده باد
محتشم ختم سخن کن بر دعاي جان شاه
کايزدش از فتنه آخر زمان دارد نگاه