اشعث طماع عهد خود جمال قصه خوان
آن که چون او طامعي در بحر و بر صورت نيست
جمريانش ناگهان کشتند و هر فردي که بود
رست از اخذ و جهيد آن خر گداي زرپرست
عقل چون تاريخ قتلش خواست از پير خرد
گفت هر فردي که بود از اشعث طماع رست
حافظ بي چاره در راه اجل
سر به امر خالق اکبر نهاد
از قضا تاريخ رحلت کردنش
زين معما شد که حافظ سر نهاد
نموديم اين دو در وقف از ره صدق
برين مسجد که نورش رفته تا سقف
چو تاريخش طلب کردند گفتم
برين مسجد نموديم اين دو در وقت
زبدة الاخوان فصيح خوش کلام
صاحب نظم و مقالات فصيح
آن که در شعر و معما روز و شب
مي ستودش دهر مخفي و صريح
از صبوح و باده او را گشته بود
چهره شخص کمالاتش صبيح
ناگه از بيداد صياد اجل
داد جان بر باد چون صيد ذبيح
بهر تاريخ وفاتش چون نيافت
عقل دورانديش تاريخ صحيح
کرده بر مدت فزون يک سال و گفت
حيف و صد حيف از کمالات فصيح
حافظ آن خود رو درخت باغ نظم
زد به تيغ کين عدويي بيخ او
بود بس قابل ولي شمشير را
قابل شمشير شد تاريخ او
شخصي که به ريشيش چو نظر مي دوزم
صد فصل ز ريشخند مي آموزم
اصلاح چو کرد خواست تاريخش را
خنديد يکي و گفت ريشت گوزم