محيط دولت اقبال خواجه مير حسن
که بود تاجر فرزانه اي چو او نادر
چو بي ثباتي ويرانه جهان دانست
زدود نقش فريبش ز صفحه خاطر
وزين سراچه فاني قدم کشيد و رسيد
ز سير عالم باقي به نعمت وافر
چو خواست دل که برد ره به گنج تاريخش
وزين مقوله شود نکته اي بر او ظاهر
به رمز نکته رسي گفت خواجه مير حسن
گذشت از سر ويرانه جهان آخر
همان اوج دولت شاه يحيي
که پروازش گذشت از ذروه ماه
به تنگ آمد دلش ناگه ازين بوم
ز هم پروازي اقران و اشباه
چو بود از زمره همت بلندان
ز شاخ سدره گرديد آشيان خواه
چو بيرون از جهان مي رفت مي گفت
زبان هاتفان الخلد مثواه
چو او را جان برآمد برنيامد
ز جان خلق غير از آه جانکاه
چو تاريخش طلب کردم خرد گفت
برون شد شاه يحيي از جهان آه