دلا بنگر اين بي محابا فلک را
که شد تا چه غايت به بيداد مايل
ز روي زمين گردي انگيخت آسان
که کار زمين و زمان ساخت مشکل
چنان بست آن سنگ دل دست ما را
که خورشيد را رو بيندايد از گل
اجل شد دلير اين چنين هم که ريزد
به کام مسيح زمان زهر قاتل
انيس سلاطين جليس خواقين
سپهر معارف جهان فضائل
سمي نبي نور دين ماه ملت
محمد ملک ذات قدسي خصائل
حکيمي که سد متين علاجش
ميان حيات او اجل بود حايل
مسيحا دمي کز دمش روح رفته
شدي باز در پيکر مرغ بسمل
افاضل پناهي که در سايه او
شدي کمترين ذره خورشيد کامل
چو شهباز مرغ بلند آشيانش
ز همت فکند از جهان بر جنان ظل
نمودند از بهر تاريخ فوتش
به ديباچه خاطر و صفحه دل
حکيمان رقم سرور اهل حکمت
افاضل پناهان پناه افاضل