آن خداوند محتشم چاکر
که فزونست حشمتش ز جهان
دي برسم عيادتم از خاک
برگرفت آن نهايت احسان
چون تو را ديدن عرق ز عرق
سوز بيمار راست شعله نشان
لطف ديگر علاوه اين ساخت
از کف زر نثار سيم افشان
که به حکمت در انجمن سازد
غرق درياي انفعالم از آن
من که چون خسته عرق کرده
يافت در دم به يک نفس درمان
عذر آن شهريار اگر خواهم
که بخواهم به کلک يا به زبان
بايدم ساخت دايم الحرکت
هر دو را تا به انقراض زمان