رسيد باز به گوش زمان نويد امان
ز استقامت شاهنشه زمين و زمان
جميله شاهد امنيت آمد از در صبح
بهم نشيني داراي پادشاه نشان
نگشت کشتي درياي کين سبک حرکت
که بود لنگرش از کوه حلم شاه گران
لب نشاط شه از انبساط خندان گشت
چو کند مدعي از مدعاي خود دندان
برآمد از دو طرف بانگ طبل آسايش
ز جنبش لب بخشايش خديو جهان
سپهر مرتبه سلطان محمد صفوي
خدايگان ملوک ممالک ايران
شهنشهي که کمين بارگاه جاهش را
گذشته شرفه ايوان ز غرفه کيوان
دهنده اي که ز دست و دلش به زنهارند
همه ذخاير بحر و همه دفاين کان
هزار ملک سليمان دهد به باد فنا
به بال همت او موري ارکند طيران
بلند اگر نشود بادبان تمشيتش
فتد سفينه چرخ بلند در جريان
به کام مرغ جلالش نمي گشايد بال
ز تنگ حوصله گيهاي عالم امکان
چو اوست حارس ايران عجب که بنيانش
شود به جنبش طوفان نوح هم ويران
به زور بخت جوان داده در جهانگيري
نشان ز شان سکندر شه سکندرشان
ضمير او بفرستد ز نور خويش به دل
به فرض اگر ز جهان گردد آفتاب نهان
به شرع مصطفوي راست نايد اسلامش
به خسرو صفوي هرکه نبودش ايمان
شکوه سنجي او نيست ممکن ارچه فلک
شود دو نيمه و گردد دو کفه ميزان
تمام روي زمين را گوهر فرو گيرد
ز ابر دست کريمش چو سر کند باران
سحاب همت او از کدام قلزم خاست
که از ترشح آن شد دو عالم آبادان
درخت عشرت وي از کدام بستانست
که ريخت تازگيش آب صد بهارستان
سرير ارثي طهماسب شاهي اندر دهر
قرار گير نشد تا ازو نگشت گران
براي کار جهان خسروان آفاقند
همه گزيده خلق او گزيده يزدان
نه ظلم بود همانا کزين چمن اکثر
زدند ريشه نسل خديو سدره مکان
پي تفرد يک شاخ نخل شاهي را
شد احتياج به اصلاح اره دهقان
ز گرگ حادثه در عهد او رمان مشويد
که حفظ او رمه کائنات راست شبان
زمانه عافيتش را بگرد سر گرديد
که در زمانه او فتنه گشته سرگردان
ز راي مصلحت انديش او جهانبان است
که هست از پي امنيت زمين و زمان
فناي دائمي جنگ را سپهر کفيل
بقاي سروري صلح را زمانه ضمان
حسامها به زواياي تنگ و تار غلاف
خروج را شده تارک بسان مغز و زبان
درون ترکش و قربان ز ترک جنگ و جدل
مفارقت شده قائم ميان تير و کمان
ز رشته تابي تدبير گوئي اندر کيش
کبوتري شده پر بسته ناوک پران
به دست مرد ز گيرائي فسون صلاح
گزندگي شده بيرون ز طبع مارسنان
تمام هيزم حلواي آشتي گرديد
تفک که بود جبال جدال را ثعبان
ز ره که ديده به خوابستش از فسانه صلح
درون جعبه اگر تنگ خفته با خفتان
و گر رجوع به آغوش غازيانش نيست
رجوع نيست به اين روزگار را چندان
بجاي شاهد يوسف جمال عافيت است
اگر چه تفرقه در چاه و فتنه در زندان
ولي اگر نبود صولت و صلابت شاه
سر از زمين بدر آرد ستيزه دوران
و گرنه نوح زمان پشت اين سفينه بود
ز پيش هم قدمي پيشتر نهد طوفان
چه نوح جوانبخت چهارده ساله
که باد حکم مطاعش هزار سال روان
وليعهد ملک حمزه ميرزا که گرفت
تصرفش ز ملوک اختيار کون و مکان
پناه ملک و ملل شاه و شاهزاده دهر
اميد عالميان نور چشم آدميان
سکندري که جهانگير گشته پيش از وقت
به دستياري تدبير پير و بخت جوان
مبارزي که ز جد مبارزت داده
ز جد عالي خود در صف مصاف نشان
اگرچه هست به سن آن مه بلند اختر
هلال تازه طلوعي بر اين بلند ايوان
ولي يگانه هلاليست کز امل دارند
به زير چرخ برين کائنات چشم بر آن
چو او نهاد قدم در کنار دايه دهر
زمانه گفت که دولت نمي رود ز ميان
خلافت ابدي دست از آستين ازل
برون نکرده به او داشت در ميان پيمان
شه نشاط طلب گو به عيش کوش که هست
سوار چابک پرخاش جوي در ميدان
چو او به حرب درآيد عدوي بي دل و دين
ز هر چه هست براند نخست از سر و جان
شود ز شعله تيغش هواي حرب چو گرم
هزار تن ز لباس بقا شود عريان
چه غم ز صلبي اعدا که ممکن است خلل
در آهنين سپر از تير آتشين پيکان
به جام اوست ز دولت شراب دير خمار
به کام اوست ز خضرت بهار دور خزان
نعال توسن او را قرينه نتوان يافت
مگر کنند بهم چار آفتاب قران
فتد چو گوي فلک از مهابتش بشتاب
اگر حواله بگوي زمين کند چوگان
بيک نگه کندش زهره بي مبالغه چاک
به زهر چشم اگر بنگرد به شير ژيان
ز تيغ خصم کش او فزون تر آيد کار
اگر به عزل اجل ز آسمان رسد فرمان
طمع نگر که قضا گرچه ملکت گيتي
باو گذاشت ز تقدير قادر ديان
هنوز چشم غنيم است در پي ملکش
چو ديده اي غنم سر بريده حيران
زبان خنجر او داده مهلتي به عدو
ولي به قتل ويش با اجل يکيست زبان
سخن به خاتمه گرديد محتشم نزديک
بيا و رخش بيان بيش ازين سريع مران
ز اختراع طبيعت که هرچه پيش گرفت
ز پيش برد به عون مهيمن منان
پي نزول شه دهر و شاهزاده عصر
به عيش خانه قزوين ز خطه شروان
ازين دو بيت مسلسل که چارتار کنند
دعا و خاتمه نظم نيز ساز بيان
نزول شاه به قزوين بود مبارک و سعد
کزين جهان فساد است مهد امن و امان
دگر نزول سر شاهزاده ها که به کام
رسيد عالم از آن پادشاه عالميان