باد مسعود و همايون خلعت شاه جهان
بر وزير جم سرير کامکار کامران
آصف اعظم مهين دستور خاقان عجم
مرکز عالم گزين معيار پرگار جهان
ميرزا سلمان سليمان زمان فخر زمين
پايه دين و دول سرمايه امن و امان
آن که از جوهرشناسي روز بازار ازل
فخر کرد از جوهر ذاتش زمين بر آسمان
وانکه گنجور کزو آفرينش برنيافت
گوهري مانند او در مخزن آخر زمان
هست رايش پادشاهي کز ازل دارد لقب
مه لوا فرمانروا کشورگشا گيتي ستان
برخي از اوصاف او در آصف بن برخياست
زان که از کرسي نشين فرقت تا کرسي نشان
بر سر طور ظفر او راند موسي وار رخش
در تن دهر سقيم او کرد عيسي وار جان
بود دهر پير را طبع زليخا کاين چنين
شاهد يوسف جمال عهد او کردش جوان
آن چه گردان توانا در جهانگيري کنند
در بنانش مي تواند کرد کلک ناتوان
خلق بهر داوري بر آستانش صف زنند
آفتاب خاوري چون سر زند از خاوران
آستينش جبهه فرساينده مير و وزير
آستانش سجده فرماينده سلطان و خان
دهر معلول از علاجش خسته عيسي طبيب
خلق عالم در پناهش گله موسي شبان
مي تواند کرد تدبيرش به يکديگر به دل
ثقل و خفت در مزاج آهن و طبع دخان
مانده پرگاري ز حفظش کز براي پاس مال
دزد چون پرگار مي گردد به گرد کاروان
از نهيب نهي او در نيمه ره باز ايستد
تير پراني که بيرون رفته باشد از کمان
گوي را از جا بجنباند به نيروي قضا
گر کند احساس منع از صولت او صولجان
انتقامش چون کند دست ضعيفان راقوي
پشه در دم برکند گوش از پيل دمان
مژده عونش چو سازد زير دستان را دلير
از تلاش روبه افتد در زيان شير ژيان
عون او خلق جهان از از بد عالم پناه
عهد او عهد و امان را تا دم محشر ضمان
گر بدندي در زمان او به جاي جود و عدل
شهره گشتي بخل و ظلم از حاتم و نوشيروان
بحر بازي بازي از در و گوهر گردد تهي
چون کند وقت گوهر بخشي قلم را امتحان
هاي و هوي و لشگر و خيل و سپه در کار نيست
عالمي را کان جهان سالار باشد پاسبان
از پي گنجايش برخاست ديوار حجاب
از ميان چار ديوار مکان و لامکان
بي طلب حاضر شود چون خوردنيهاي بهشت
بر سر خوان نوالش هرچه آيد در گمان
عرشيان آيند اگر بهر تواضع بر زمين
خسروان را آستين بوسند و او را آستان
در زمين ذات و خير دولتش روزي که کرد
نصرت استيلا پي رد جلاي ناگهان
دهر هم دولت يمينش گفت و هم نصرت يسار
چرخ هم شوکت قرينش خواند و هم صاحبقران
خلعتي کايزد به قد کبرياي او بريد
در زمان شاه عالي همت حاتم زمان
گر بريزند از در جوئي به هامون آب بحر
ور به بيزند از گوهر خواهي به دقت خاک کان
ور ملک از کارگاه قدرت آرد تار و پود
ور فلک از نقش بند غيب گيرد نقشدان
نقش تشريفي چنان صورت نمي بندد مگر
در ميان دستي برآرد نقش پرداز جهان
وه چه تشريف آسماني در زمين انجم نما
سهو کردم آفتابي بر زمين اختر فشان
بر سر تشريح تاجي فرق گوهرهاي فرد
با کمر در جوهراندوزيش دعوي در ميان
در خور آن تاج تابان جقه اي کز همسري
مي زند پر بر پر خورشيد در يک آشيان
از شعاع چارقب روز و شب اندر شش جهت
مشعل خورشيد مخفي و سواد شب نهان
از علامت هاي تشريف شريف آصفي
همرهش زرين دواتي سربه سر گوهرنشان
از پي تشريف اسبي در سبک خيزي چو باد
زير زين آسمان سنگ از گوهرهاي گران
مرکبي کاندم که آرميده راند راکبش
شام باشد دهري خفتن در آذربايجان
توسني کز روز باد پويه اش گوي زمين
در شتاب افتد چو کشتي کش دواند بادبان
از در مغرب برانگيزد سم سختش غبار
گر به مشرق نرم يابد در کف فارس عنان
بردن نامش گر ابکم بگذراند در ضمير
تا ابد در خويش يابد نشاه طي لسان
رنگ خنگ آسمان دارد ز سر تا پا که هست
آفتابش ماه پيشاني هلالش داغ ران
بهر اين تشريف از پر کله تا نعل رخش
تهنيت فرض است بر خلق زمين و آسمان
حاصل از وي چون گران شد مسند از هر باب کرد
عقل تاريخي تجسس هم گران و هم روان
اعتمادالدولتش بد چون درين دولت لقب
آن لقب را دوخسان آورد طبع نکته دان
گر چو يک سال آمد افزون بود عين مصلحت
تا به اين علت مصون ماند ز چشم حاسدان
قصه کوته چون قدم درواي فکرت نهاد
عقل دور انديشه در انديشه اصلاح آن
طبع دقت پيشه بر انديشه سبقت کرد و گفت
اعتمادالدوله افسر بخش بادا در جهان
آصفا عالم مدارا بختيارا داورا
اي به زور بخت کامل قدرت و بالغ توان
عرضه اي دارم چه قول مردم بالغ سخن
هم طويل اندر مضامين هم قصير اندر بيان
طوطي شيرين زبان شکرستان عراق
کز جفاي قرض خواهان بود زهرش در دهان
با وجود اين همه بي دست و پائيها که داشت
گشته بود از تنگدستي عازم هندوستان
وان چه بيش از جمله اش آواره مي کرد از وطن
قرض پر شلتاق ديوان بود آن بار گران
تا که از امداد صاحب مژده بخشش رسيد
بخشش مقرون به تشريف شه صاحبقران
من به اين پاداش بر چيزي که حالا قادرم
هست ارسال ثناها کاروان در کاروان
بي تکلف صاحبا کردي ز وامي فارغم
کز هراسش بود بي آرام در تن مرغ جان
وز طلب گشتند بر اميد ديگر لطف ها
قرض خواهان ديگر هم اندکي کوته زبان
اي تمام احسان اگر در عهد شاهي اين چنين
کز زر و گوهر خزاين را تهي کرد آن چنان
بنده را يکبارگي از قرض خواهان واخري
سود پندارم درين سودا بود بيش از زيان
محتشم اي در فن خود از توقع برکنار
آمدي آخر درين فن نيک بيرون از ميان
بحر خواهش را کراني نيست پيدا لب ببند
پس زبان بگشاي در عرض دعاي بيکران
تا درين کاخ عظيم الرکن خوش بنيان دهند
از بناي بي زوال دولت و ملت نشان
پايه بنيان اين ملت تو باشي پايدار
اعظم ارکان اين دولت تو باشي جاودان