وقت کم بختي که مرغ دولتم مي ريخت پر
بهر دفع غم شبي در گلشني بردم بسر
از قضا در حسب حال من به آواز حزين
بلبلي با بلبلي مي گفت در وقت سحر
کاندرين خاکي رباط پرملال کم نشاط
وندرين سفلي بساط کم ثبات پرخطر
ذره اي را آفتابي بر گرفت از خاک راه
ساختندش حاسدان يکسان به خاک رهگذر
صعوه اي را شاهبازي ساخت هم پرواز بخت
واژگون بختان شکستندش ز غيرت بال و پر
تشنه اي را کام بخشي شربتي در کام ريخت
مفسدان کردند کامش راز حنظل تلخ تر
بينوائي راسخي طبعي به يک بخشش نواخت
از حسدهاي گدا طبعان رسيدش صد ضرر
بر غريبي شهرياري از تفقد در گشود
در به روي خيربندان بر رخش بستند در
صيدي ازنخچير بندي بود در قيد قبول
رشگ مردودان به صحراي هلاکش دادسر
بود ويران کلبه اي از لطف گردون رتبه اي
در بلندي طاق دوران ساختش زير و زبر
قصه کوته ماه ايران مير ميران کايزدش
کرد ازبس سربلندي سرور جن و بشر
وز طلوع آفتاب دولتش از فرش خاک
سر به سر ذرات عالم را به عرش افراخت سر
از ترشح کردن ابر کف کافيش داشت
محتشم از پيشتر چشم تفقد بيشتر
آن ترشح بي خطائي ناگهان باز ايستاد
و آن تفقد بي گناهي گشت مسدودالممر
من نمي دانم چه واقع شد که کرد از جرم آن
لطف آن سرور ز جيب سر گراني سر بدر
و اندر اوقات مريدي جز خلوص از وي چه ديد
آن سرو سرخيل افراد بشر از خير و شر
آن خدنگ اندازي از قوس دعا صبح و مسا
يا نه آن بيداري از عين بکا شام و سحر
يا نه آن بي عيب مدحت ها که از انشاي آن
ذيل گردون پر در است و جيب دوران پر گوهر
يا نه آن بي ريب ياربها که از دل بر زبان
نارسيده مي کند از سقف اين منظر گذر
يا نه آن اخلاص ورزيها که اخلاص فقير
با نصير ملت اندر جنبش آمده مختصر
بلبل افسانه گو چون پرده از مضمون کشيد
بلبل مضمون شنو گفت اي رفيق چاره بر
خيز و در گوش دل آن بي گنه خوان اين سرود
کاي ز طبعت جلوه گر اشخاص معني در صور
آن که در دانستن قدر سخن همتاش نيست
کي معطل مي کند او چون توئي را اين قدر
در تو پوشانند اگر از عيب مردم صد لباس
کي شود پوشيده پيش خاطر او اين هنر
کز ني خوش جنبش کلک تو در اوصاف او
مي رود زين شکرستان تا به خوزستان شکر
وز ثنايش طبع مضمون آفرينش مي کند
در تن شخص فصاحت هر زمان جان دگر
وز مديحش کاروان سالار فکرت مي دهد
کاروانهاي جواهر را سر اندر بحر و بر
گر نصيحت مي پذيري خيز و در باغ خيال
از زلال نظم کن نخل قلم را بارور
وز سحاب تربيت هرچند بر کشت دلت
ز اقتضاي خشگ سال لطف کم ريزد مطر
آن چنان رو بر سر مدحش کز اعجاز سخن
از حجر دهقاني طبعت برانگيزد شجر
وز شجر بي انتظار مدت نشو و نما
دامن آفاق هم پر گل شود هم پر ثمر
من که بر لب داشتم ز افسردگي مهر سکوت
بر گرفتم مهر و بگرفتم ثنا خواني ز سر