جهان جهان دگر شد چو گشت زينت ياب
ز شهسوار بلند اختر هلال رکاب
زمان زمان دگر گشت چون رواج گرفت
ز شهريار فلک مسند رفيع جناب
سپهر طرح نسق ريخت چون مهم جهان
نصيب شد که رسد زان جهانستان به نصاب
بزرگ حوصله محراب بيک دريادل
که ابر همت او مي دهد به دريا آب
مبارزي که چو تيغش علم شود در رزم
سپر ز واهمه در سر کشد فلک ز سحاب
تهمتني که ز آشوب صيت رستميش
گرفته تربت رستم طبيعت سيماب
اگر ز روي عتاب اندر آسمان نگرد
کند مهابت او آفتاب را مهتاب
و گر ز عين عنايت نظر کند به زمين
به آب خضر مبدل شود تراب سراب
رسيده حسن سکوتش به آنکه آموزند
ز داب او همه شاهان و خسروان آداب
مفاخرند به عهدش ليالي و ايام
مباهيند به ذاتش اسامي و القاب
چو سر به دعوي مالک رقابي افرازد
نهند گردن تسليم مالکان رقاب
جهان نهفته ز اعمي نباشد ار باشد
جمال او به دل آفتاب عالمتاب
فروغ سلطنت او فرو گرفته جهان
هنوز اگرچه نهان است در نقاب حجاب
گشوده بر رخ عزمش زمانه صد در فتح
نکرده سلطنت او هنوز فتح الباب
به ناز گام به ره مي نهد تصرف او
اگر چه سلطنت افتاده در پيش بشتاب
بسي نمانده که در چار رکن دهر کنند
خلايق دو جهان سجده پيش يک محراب
در آن امور که باشد قضا تقاضائي
قدر چکار کند جز تهيه اسباب
ز آسمان به زمين سيم و زر شود باران
محيط همت او آب اگر دهد به سحاب
درنده بغل و دامن است آن زر و سيم
که سايلان درش مي برند از همه باب
فلک اگر به در او رود بزر چيدن
کند ز ننگ زر آفتاب را پرتاب
سپهر منزلتا به هر عذر تقصيري
عريضه ايست رهي را به خدمت نواب
دمي کز آمدن موکب سبک جنبش
شد اين زمين چو سپهر از نجوم زينت ياب
من فتاده بي قدرت گران حرکت
که پاي جنبشم از بخت خفته بود به خواب
به علت دگرم نيز عذر لنگي بود
که بسته بود رهم را بر آن خجسته جناب
اگر چه خسته و بيمار آمدن بدرت
نبود نزد خرد خارج از طريق صواب
ولي ز غايت آزار بود در جنبش
ز جزو جزو تنم موجب هزار عذاب
کز آفت تف تابنده بودم اندر تب
وز آتش تب سوزنده بودم اندر تاب
کنون که شعله تب اندکي شکسته فرو
بهانه را چو مرض داده ام به حکم جواب
شود گر از عقب عذر باز کاهلي
ز محتشم به گناه اعتراف و از تو عقاب
هميشه تا خرد اندر حساب مدت عمر
به شام شيب رساند سخن ز صبح شباب
ز طول عهد سر از جيب شيب برنکند
حساب مدت عمر تو تا به روز حساب