بيا اي رسول از در مهرباني
به من ياري کن چون ياران جاني
چنان زين کن از سعي رخش عزيمت
که با باد صرصر کند همعناني
چنان ره سر کن به سرعت که از تو
ز صرصر سبک تر گريزد گراني
چو بر خنک سيلاب سرعت نهي زين
ز چشم من آموز سيلاب راني
به جنبش در آر آنچنان باره ات را
که گردد روان بخش عزم از رواني
گرت نيست مشکل به شوکت پناهان
امانت سپاري وديعت رساني
غرض کاين گوهرهاي بحر بلاغت
که دارند در وزن و قيمت گراني
ازين کمترين بنده کم بضاعت
ببر ارمغاني به نواب خاني
سمي محمد که يکتاست اسمش
در القاب تنزيلي آسماني
به يک کارسازي که کاريست لازم
غمي رابه دل کن به صد شادماني
جهان داوران را خداوند و صاحب
مصاحب به نواب صاحبقراني
سکندر سپاهي که فرداست و يکتا
در اقليم گيري و کشورستاني
ايالت پناهي که بختش رسانده
ز کرسي نشيني به کسري نشاني
پناه قزلباش کاندر شکوهش
قدر باشکوه قزل ارسلاني
سر چرخ را ديده با افسر خود
به درگاه خويش از بلند آستاني
ملقب به ظلم است از بس تفاوت
در ايام او عدل نوشيرواني
ز تهديد عدل شديد انتقامش
کند گله را گرگ سارق شباني
درين دولت از روي نيروي صولت
قوي پشت ازو شوکت ترکماني
به قدر دو عمر از جهان بهره دارد
شب و روز در عالم کامراني
که بر ديده دولتش خواب گشته
حرام از براي جهان پاسباني
اگر در سپه بعضي از سروران را
شد آهنگ دارائي آن جهاني
سر او سلامت که دارد ز رفعت
سزاواري فر تاج کياني
زهي نيک رائي که معمار سعيت
بناي صلاح جهان راست باني
اگر سد حفظ تو حايل نگردد
زمين پر شود ز آفت آسماني
به دم دايم آتش فروزند مردم
وليکن تو دانا دل از کامراني
پي پستي شعله فتنه هرجا
دميدي دمي کردي آتش نشاني
چو سهم جهادت به حکم اشارت
چو تير قضا مي رسد بر نشاني
سپاه تو را روز هيجا چه حاجت
بشست آزمائي و زورين کماني
ز خاصيت خصميت دشمنان را
کند موي سنجاب بر تن سناني
جلالت کزين تنگ ميدان برونست
از آن سو کند دهر را ديده باني
به عهد تو حکم سلاطين ديگر
همه ناروان چون زر ايرواني
زبان صلاح تو شمشير قاطع
در اصلاح آفات آخر زماني
به اين طينت اي زينت چار عنصر
بر آب و گلت مي رسد قهرماني
سرا سرورا داد از دست دوران
که داد از ستم داد نامهرباني
بر افروخته آتشي در عذابم
که دودش رسيده به چرخ دخاني
دورنگي و يک رنگ سوزيش دارد
رخم را به حيثيت زعفراني
که چون رنگ کارم دگرگون نگردد
به اين اشگ کولاکي ارغواني
ز دولاب گرداني آن مشعبد
کز آن غرق فتنه است اين مصرفاني
ز من يوسفي گشته امسال غايب
که هجرش مرا کرده يعقوب ثاني
چه يوسف عزيزي به صد گنج ارزان
به بازار سودائيان معاني
به بال و پر معرفت شاهبازي
به چرخ آشنا از بلند آشياني
جلي اختري شبه اجرام گردون
نمايان دري رشگ درهاي کاني
مرا وارث و يادگار از برادر
وليعهد و فرزند و دلبند جاني
به چنگال اعراب افتاده حالا
چو گلبرگ در دست باد خزاني
چه اعراب قومي نه از قسم انسان
همه غول سان از عجاب لساني
چو صيد آدمي زان گر ازان گريزان
که دارند خوي سگان از عواني
ملاقات يک روزه آن لئيمان
مقابل به جان کندن جاوداني
که دارند اسيران خود را معذب
به صحرا نوردي و اشتر چراني
پس از سالي آنگاهشان بر سر ره
به اميد آمد شد کارواني
به اين نيت آرند کز عنف و غلظت
ستانند از يک به يک ارمغاني
فروشندشان بعد از آن همچو يوسف
به افسانه خواني و جادو زباني
جهان کارسازا من اکنون چه سازم
درين بينوائي به اين ناتواني
مگر حل اين مشگل سخت عقده
تو سرور به عنوان ديگر تواني
وگرنه محال است آوردن او
به حجت نويسي و قاصد دواني
قصير است وقت و طويل است قصه
تو را نيز نفرت ازين قصه خواني
محل تنگ تر زانکه من رفته رفته
کشم پرده از رازهاي نهاني
سخن مي کنم کوته آن گوهر آنجا
بزر در گرو مانده ديگر تو داني
ولي زين سخن اين توقع ندارم
من مفلس اي توامان اماني
که دست تو گرد سفر نافشانده
کند بر من و نظم من زرفشاني
بلي آن دو دعوي که تفصيل يک يک
شنيدست دارنده از من زباني
چو نطقش به سمع معلي رساند
تو فرمان دهش گر به جائي رساني
ازين کاميابي شود محتشم را
سرانجام عمر اول کامراني
بود تا در آغاز عمر مطول
جواني طراوت ده زندگاني
تو را اي جوانبخت از اقبال بادا
در انجام عمر طبيعي جواني