بيماري به پاي حضورم شکسته خار
کز رهگذار عافيتم برده بر کنار
بر تافتست ضعف چنان دست قوتم
کز سر نهادنم به زمين هم گذشته کار
جسمم که گرد راه عيادت نقاب اوست
پامال عالمي شده چون خاک رهگذار
نيلوفر رياض رياضت رخ من است
از سيلي که مي خورم از دست روزگار
هرگز ز هم نمي گسلد کاروان لعل
زان قطره ها که بر رخ من مي شود قطار
دست فلک ز رشته تدبير تافتن
دامان من به جيب زمين بسته استوار
تدبير اين که پيش عزيزان مصر جود
خود را نسازم از سبکيها ذليل و خوار
واندر فضاي عالم علوي به طعمه اي
شهباز همتم نکند پستي اختيار
با آن کزين سکون قوي لنگرم ز کوه
سنگين تر است کفه ميزان اعتبار
غبني است بس گرانم از اين رهگذر که نيست
پايم روان به درگه نواب نامدار
سلطان کامکار محمد امين که هست
نازان به آفريدن او آفريدگار
آن قبله امم که به تنگ است سده اش
از اختلاط ناصيه شاه و شهريار
وان قلزم کرم که کشيده ز ساحلش
تا سقف عرش بر سر هم در شاه وار
گشت از صلاي موهبتش گوشها گران
وز حمل بار مکرمتش دوشها فکار
در کلک صنع صانع او عز شانه
هر دقتي که بوده در او گشته آشکار
دارم گمان که خالق مخلوق آفرين
کرده در آفريدنش اظهار اقتدار
عکس جمال او به جمادات اگر فتد
بر دلبري مدار نهد صورت جدار
ذرات خاک پاش شمارند اگر به فرض
مه در حساب نايد و خورشيد در شمار
آهو شکاري از سگ آن نامجو مجو
کز مردمي سگان ويند آدمي شکار
امرش به سير گوي زمين حکم اگر کند
بي دست و پا فتد بره از روي اضطرار
نهيش به روي سيل نگون دست اگر نهد
پس خم زنان رود به عقب تا به کوهسار
بر رخش گرم جوش ببين گر نديده اي
کانسان ز اقتدار بود اژدها سوار
از هم بپاشد و تل خاکستري شود
بيند اگر به قهر درين نيلگون حصار
هست از براي سوختن خرمن عدو
کافي ز آتش غضبش گرمي شرار
اي مالک رقاب ملوک سخن که هست
بر مدحت تو سلسله نظم را مدار
هرکس به مدعاي دگر از سحاب نظم
بر کشت دولت تو ز شعر است رشحه بار
مقصود ومدعاي من اما ز مدح تو
اينست اين که نام تو سلطان نامدار
زيب کلام و زينت ديوان من شود
گوش قواي مدرکه را نيز گوشوار
هر نقطه هم شود ز سوادش به هند و روم
داغ دل هزار خديو بزرگوار
زين لاف و دعوي احسن و اولاست محتشم
خاموش گشتن و به دعا کردن اختصار
تا نام داوران به دواوين شود رقم
وز خوش کلامي شعرا يابد اشتهار
از نام آن سپهر امارت کلام من
مشهور شرق و غرب بود آفتاب وار