بر آصف سخي دل به اذل بود سه عيد
چون عهد او مبارک و فرخنده و سعيد
عيد نخست عيد مه روزه که آمده
شکل هلال او در فردوس را کليد
عيد دوم حکومت شهري که صاحبش
فتاح خيبر آمده ذوالقدة الشديد
عيد سوم وزارت نواب کامياب
شهزاده بزرگ نسب مرشد رشيد
گر خيل آصفان سليمان وقار داد
کاشان به آن حذيو فريدون فر فريد
يعني سمي احمد يثرب حرم که هست
از خاک رو به حرمش ديده مستفيذ
بر پيشطاق خويش رقم کرده اسم او
عرش بلند منظره اعظم مجيد
جان آفرين که زيب حکومت به عدل داد
يک فرد را به معدلت او نيافريد
بر زد سنان تيره غيرت سر از زمين
هر جا که داد او سر بيداد را بريد
مرغي که بود بيضه ظلمش بزير پر
منقار عدل بيضه شکن ديده بر پريد
حرف وقار او به قلم چون سپرد عرش
تا خواست نقش لوح کند قامتش خميد
ازشرم حلم او به حجاب عدم گريخت
چون مجرمان عناد دل دشمن عنيد
بهر عدوي تو جسد از آتش آورد
جان را به تن چو عود دهد مبدئي معيد
از گرمي ملايمت او برون رود
در صلب کان طبيعت صلبيت از حديد
سعي کف کفايت اکسير سيرتش
از قطره اي هزار محيط آورد پديد
اي شام تو چو شام پسين مه صيام
وي صبح تو چو صبح نخستين روز عيد
فرش تو عرش رفت و هزار احترام يافت
مدح تو دهر گفت و هزار آفرين شنيد
مژگان دشمن از اثر زهر چشم تو
گرديد نيش عقرب و در چشم او خليد
ياجوج ظلم را ز ازل گشته سنگ راه
گرد عدالت تو که سديست بس سديد
بردند بس که دست به دست اهل روزگار
نقش نگين حکم تو چون سکه جديد
بگرفت کار بوسه رواجي که از شفا
افتاد شغل حرف زدن يک جهان بعيد
دست تظلم دو جهان کاندرين زمان
دامان هفت پرهين چرخ مي دريد
چون شد زمان حکم قضا منتقل به تو
خود را در آستين به صد آهستگي کشيد
اي راي محتشم حشم نامور که هست
هر بنده ات يگانه و هر چاکرت فريد
گوئي ز صبح روز ازل صبح فطرتش
هم پيشتر برآمد و هم پيشتر دميد
شد گر چه محتشم ملک خسروان نظم
در انقياد صد چو خودش بندگي گزيد
سوداي خدمتت به سويداي خاطرش
شد بيش از آن فرو که به کنهش توان رسيد
آماده خريدن او شو که جنس خوب
ارزان اگر چه نيست گران مي توان خريد
اما به يک نظر نه به زر کاين متاع راست
قيمت به مخزني که خدا داردش کليد
صلب جهان پر است ز اقران او ولي
در صد هزار قرن يکي مي شود پديد
با نور آفتاب بود سايه ات قريب
وز جرم آفتاب جهان تا جهان بعيد
از آفتاب دولت شاهي مباد بعد
ظل تو را که ديد جهان بر خرد مديد