چرخ را باز مه روي تو حيران دارد
که مه يک شنبه انگشت به دندان دارد
حاجبت کرده بزه قوس نکوئي و هلال
سر به زانوي حجاب از اثر آن دارد
در شفق نيست مه نو که دگر ساقي دور
جام لبريز به کف از مي رخشان دارد
برمه عيد نخواهم نظر کس که تمام
صورت دايره غبغب جانان دارد
شب عيد است و دگر شاطر گردان ز هلال
کشتي نقره به دست از پي دوران دارد
سزد ار سيم کواکب دهدش دور که او
سمت شاطري آصف دوران دارد
صاحب سيف و قلم کز قلم و سيفش خصم
همچو مريخ و عطارد تن بي جان دارد
مرکز دايره ملک ابوالقاسم بيک
که ز آصف صفتي عز سليمان دارد
آن که از عين شرف نقطه نوک قلمش
فخر بر مردمک ديده اعيان دارد
و آن که از فرط عطا رشحه کلک کرمش
طعنه بر موهبت قلزم و عمان دارد
مدعي دارد از آن آه ز دستش که به دست
خامه داوري و خاتم فرمان دارد
بحر الطاف وي آن قلزم گوهرخيز است
که در آن عدد ريگ بيابان دارد
دجله همتش آن بحر سحاب انگيز است
که گوهر بيشتر از قطره باران دارد
اي قدر قدر قضا رتبه که معمار ازل
عالمي را ز وجود تو به سامان دارد
توئي آن شمع فلک بزم ملک پروانه
که جهاني ز تو پروانه احسان دارد
رشحه کلک درو سلک تو روحيست روان
که ترشح ز سرچشمه حيوان دارد
قصر قدر تو بنائيست که يک ايوانش
وسعت عرصه اين کاخ نه ايوان دارد
بام ايوان تو عرشيست که هر کنگره اش
صد کتک دار بسان مه و کيوان دارد
فلک آراسته نه خر گه والا که در آن
والئي همچو تو بنشيند و ديوان دارد
آصفا تا شده اي واسطه عزت من
دشمن اعراض ازين واسطه چندان دارد
که اگر شق شود از غم چو قلم نيست محال
و گر از غصه چو نالي شود امکان دارد
تا به ذيل کرمت دست توسل زده ام
سيل اشک از مژه اش سر به گريبان دارد
جگر حرب ندارد بمن اما ز حسد
پاره پاره جگري بر سر مژگان دارد
محتشم را که خرد داشته بر مداحي
سبب اينست که ممدوح سخندان دارد
نيست در بند زر و سيم که از نقد سخن
يک جهان گنج نهان در دل ويران دارد
در مديح تو که نامت شرف ديوان هاست
اهتمام از پي آرايش ديوان دارد
تا به درياي هوا کشتي زرين هلال
گذر از گردش اين گنبد گردان دارد
کشتي جاه تو را فيض دعاي فقرا
سالم از تفرقه و امن ز طوفان دارد