قصيده

سهي بالاي بزم آراي مه سيماي مهرآسا
قدح پيماي غم فرساي روح افزاي جان پرور
سرت گردم چه واقع شد که در مجموعه ياري
رقم هاي محبت را قلم بر سر زدي اکثر
ازينت دوستر دانسته بودم کز فراق خود
گماري دشمني از مرگ بدتر بر من ابتر
نه من آن کوچه پيمايم که شبها تا سحر بودي
براي شمع راه من چراغ روزن و منظر
چه شد آن مهربانيها که دايم بود در مجلس
ز تر داماني چشم نمينم آستينت تر
کجا رفت آن خصوصيت که از همدم نوازيها
نبود آرام از آن دست نگارين حلقه را بردر
گمان دارد دلم زين سرکشي اي شمع بي پروا
که داري از هواي دل سر پروانه اي ديگر
ز پايت برندارم سر اگر دارم کني برپا
ز کويت وانگيرم پا اگر تيغم زني برسر
تو را بازار گرم و من زرشک نو خريداران
از آن بازار در آزار از آن آزار در آذر
من از تشويش جان با اين گران باري سبک نمکين
تو از تمکين دل با آن سبک روحي گران لنگر
ازين پس محتشم مشکل که آن صياد مستغني
کند ضايع خدنگ خويش بر صيدي چنين لاغر
بساط عاشقي طي ساز کز بهر دعاي شه
در نه آسمان باز است و آمين گوت هفت اختر