تا نقش ناتواني من چرخ زد بر آب
شد چون حباب خانه جمعيتم خراب
از کاو کاو تيشه پيکر خراش درد
بنياد من رساند سپهر نگون به آب
جسمم ز تاب درد سراسيمه کشتي است
لنگر گسل ز جنبش درياي اضطراب
ز انسان که گرگ در غنم افتد غنيم وار
در لشکر حواس من افکنده انقلاب
دهرم به حال مرگ نشانداست در حيات
دورم شراب شيب چشانده است در شباب
پيوند تن نمي گسلد جان که تا رهم
با آن که چرخ مي دهدش صد هزار تاب
مرغيست بخت سوخته من که آمده
هم پيشه سمندر وهم کسوت عراب
افسرده ام چنان که اگر آه سرد من
بر دوزخ افکند گذراند ازدش زتاب
اما خوشم که اخگر خس پوش دل ز غيب
مي آيد از خجسته نسيمي به التهاب
بوي بهشت مي شنوم از رياض لطف
گوئي خلاص مي شوم از دوزخ عذاب
از درگهي که هست سگش آهوي حرم
در گردنم به يک کشش افکنده صد طناب
ليکن چو نيست پاي تردد چه سان شوم
بهر شرف ز سجده آن سده بهره ياب
يک ذره ام توان چو نمانداست چون کنم
خورشيدوار ناصيه سائي بر آن جناب
برخيز اي صبا که ازين پس نمي شود
شوق سبک عنان متحمل گران رکاب
از من دعا و از تو شدن حاملش چنان
کارام را وداع کند عزمت از شتاب
از من ثنا و از تو رساندن دوان دوان
جائي که قطره بحر شود ذره آفتاب
يعني جناب عالي بلقيس روزگار
يعني حريم حرمت نواب مستطاب
شهزاده زمان و زمين شمسه جهان
زهراي زهره حاجبه مريم احتجاب
شاه پري و انس پري خان که گر بدي
بلقيس پادشاهي ازو کردي اکتساب
خيرالنساء عهد که دوران جز او نداد
عز مشارکت احدي را به اين خطاب
معصومه زمان که نبات زمانه اند
از احتساب عصمت او عصمت احتساب
هودج کشان شخص عفافش نمي کشند
بر ديده ملک ز ورع دامن ثياب
گرديده دايم الحرکت از عبادتش
دست فرشتگان ز رقم کردن ثواب
مي سنجدش به زهد و طهارت خرد مدام
با طاهرات حجره زهرا و بوتراب
از بهر پادشاهي نسوان قضا نکرد
فردي ز کاينات به اين خوبي انتخاب
مهر فلک کنيزک خورشيد نام اوست
کاندر پس سه پرده نشست است از حجاب
وز شرم کس نکرده نگه در رخش درست
از بس که دارد از نظر مردم اجتناب
در خواب نيز تا نتواند نظر فکند
نامحرمي بر آن مه خورشيد احتجاب
نبود عجب اگر کند از ديده ذکور
معمار کارخانه احساس منع خواب
خود هم به عکس صورت خود گر نظر کند
ترسم که عصمتش کند اعراض در عتاب
فرمان دهد که عکس پذيري به عهد او
بيرون برد قضا هم از آئينه هم ز آب
آن مريم زمان که به عفت سراي او
بوي کسي نبرده نسيمي به هيچ باب
از عصمتش بديع مدان کز کمال شرم
دارد جمال خود ز ملک نيز در نقاب
گر خاکروبه حرم او که مي برند
از بهر کحل ديده ملايک به صد شتاب
در دامن سحاب فتد ذره اي از آن
تا دامن ابد دمد از خاک مشگناب
بر بام قصر اگر شب مهتاب پا نهد
گردون به چشم ماه کشد ميل از شهاب
مي بود مهر اگر چو کنيزان ديگرش
هرگز نمي فکند ز رخ برقع سحاب
در جنب فر معجر ادني کنيز او
آرد شکوه افسر قيصر که در حساب
هست از غرور صنعه تانيث صعوه را
در عهد او نظر به حقارت سوي عقاب
گر بگذرد بر آب نسيم حمايتش
دست صباد دگر ندرد پرده حباب
ناهيد همچو عود بر آتش فکنده چنگ
تقويش ساز کرده چو قانون احتساب
چون گشته شخص شوکت او مايل رکوب
گردون رکاب داري او کرده ارتکاب
سرلشگران عسکر او صاحب الرؤس
گردن کشان لشگر او مالک الرقاب
هردم کند ظفر ز پي زيب دولتش
دست عروس ملک به خون عدو خضاب
از باد حمله سپه او سپاه خصم
بر هم خورد چنان که ز صرصر صف ذباب
چون خلق در مقام سبک روحي آردش
در زير پاي او نبود مور در عذاب
اما نهد به هيبت اگر پاي بر زمين
بيرون برد مهابت او جنبش از دواب
بر درگهش گداي کمين مملکت مدار
در خدمتش غلام کمين سلطنت مآب
اي سجده درت همه را مقصد و مرام
وي خاک درگهت همه را مرجع و مآب
اي قدرت تو چشمه گشاينده از رخام
وي حکمت تو تشنه نوازنده از سراب
راي تو در امور کليد در صلاح
فکر تو در مهام دليل ره صواب
محتاج يک حديث توام در مهم خويش
اي هر حديث از تو برابر به صد کتاب
سي سال شد که طبع من از گوهر سخن
گرديده گوشواره کش گوش شيخ و شباب
از معني لباب کلامست نظم من
توحيد و نعت و منقبتم لب آن لباب
چون سينه صدف صدف سينه ها تمام
در عهد من گران شده از گوهر مذاب
سرتاسر جهان ز در نظم من پر است
الا خزانه دل نواب کامياب
من در زمان اين ملک مشتري غلام
با اين همه در رچو محيطم در اضطراب
يک در به بيع طبع همايون او رسان
تا وارهم ز فاقه من خانمان خراب
بر جان من ترحمي اي ابر مرحمت
کز تاب آفتاب حوادث شدم کباب
از کاينات رو به تو آورده محتشم
اي قبله مراد ازو روي بر متاب
کاندر ستايش تو ز درهاي مخزني
داده است دقت نظرش داد انتخاب
وقت دعا رسيد دعائي که از مجيب
بر اوج لامکان به سمعنا شود مجاب
تا در دعا تضرع والحاح سائلان
در جنبش آورد به اجابت لب جواب
بهر تو دعا که کند در دلي گذر
از دل گذر نکرده به لب باد مستجاب