بود به چنگ درنگ جيب مهم جهان
تا به ميان زد قضا دامن آخر زمان
در طبقات ملوک پادشهي برگزيد
تيغ زن و صف شکن شيردل و نوجوان
خوانده ز آيندگي خطبه پايندگي
بسته ز پايندگي راه بر آيندگان
خسرو مهدي ظهور کز نصفت گستري
ريشه دجال ظلم کند ازين خاکدان
پادشه نامدار کز ازل از بخت داشت
منت هم ناميش حمزه صاحبقران
آن که در آغاز عمر گشت به تاييد حق
ملک و ملل را حفيظ امن و امان را ضمان
فرش نگارنده اش چهره حور پري
سده فشارنده اش جبهه خاقان و خان
ساقي بزمش به بذل تاج به فغفور بخش
صاحب قصرش به حکم باج ز قيصرستان
وانکه چو شد دهر را واسطه دفع شر
گشت قوي خلق را رابطه جسم و جان
ميوه چش باغ او ذائقه حسن و ناز
نازکش داغ او ناصيه انس و جان
رشحه فيضش کشد زر ز مسامات ارض
تا با بد مشنواد بوي بهار اين خزان
حکمت او چون کند آتش تدبير تيز
باز تواند گرفت مال صعود از دخان
نال قلم گر شود از کف حفظش علم
چرخ تواند زدن بر سر آن آسمان
موي اگر پل شود در کنف حفظ وي
تا ابدش نگسلد پويه پيل دمان
بس که به سر گشته است چرخ بگرد درش
آبله بر فرق سر يافته از فرقدان
تا رودش در رکاب چرخ طويل انتظار
بر کنفش شد کهن غاشيه کهکشان
گر به جهان افکند مصلحتش پرتوي
پرتو مهتاب را صلح فتد با کتان
بهر تو طاعت تمام جبهه و لب مي شود
مي رسد از رهروان هرچه بر آن آستان
حکمتش اندر خزان بيشتر از سرخ بيد
سازد و بيرون کشد خون ز رگ زعفران
بگذرد از خاره تير گرچه در اثناي کار
نرم کند مشت او مهره پشت کمان
مادر جود از سخا حامله چون شد فتاد
با کرم حيدري همت او توامان
اي به صلابت سمر وي به سياست مثل
وي به شجاعت علم وي به مهابت نشان
از تو که سر تا قدم شعله سوزنده اي
نايره مرکز فتاد دايره عظم و شان
شيهه شبديز تو سينه رستم خراش
نيزه خون ريز تو آتش جرات نشان
نور ضميرت که تافت بر صفت ماه تاب
شد به کتان هم مزاج پرده راز نهان
از اثر نار بغض يافته مانند مار
خصم تو بر زير پوست آبله بر استخوان
کاه تو با کوه خصم سنجد اگر روزگار
سايه به چرخ افکند پايه کوه گران
عهد تو تا زودتر روي به دهر آورد
سيلي سرعت کند رنجه نشاي زبان
چرخ گري را اگر پاس تو گردد حفيظ
با دل جمع ايستد بر سر نوک سنان
گر به شتابندگان نهي تو گردد دچار
پاي صبا را نخست رعشه کند تاروان
تنگ قبا شاهديست عزم تو گوئي که ساخت
قدرت پروردگار کاستش اندر مکان
زور تخلخل اگر عرصه نکردي وسيع
تنگ فضائي بدي بر تو فضاي جهان
دشمن از ادبار اگر در ره رمحت فتد
آيد از اقبال تو کار سنان از بنان
پيش کفت دوده ايست صرصري اندر قفا
هرچه ازل تا ابد کرده بهم بحر و کان
آن که تو را مدعاست تير جگر دوز تو
منکر شان تو را ساخته خاطر نشان
ز آفت بخت نگون خصم تو را در مزاج
غير گل گرد ميخ نشکفد از زعفران
کعبه کوکب که هست راه دو عالم درو
صد ره و يک مشتريست هر ره و صد کاروان
گر به زمين بسپري نعل سمند جلال
آينه داني شود سربه سر اين خاکدان
باره خورشيد را هر سحري مي کنند
بر زبر چرخ زين تا کشي اش زير ران
ليک به روي زمين از حرکات سريع
داردش اندر سبل رخش تو سيلاب ران
شايدش از پويه خواند کشتي درياي خشک
عزمش اگر کوه را بگذرد اندر کمان
چنبر چرخش برون بفشرد ار وقت لعب
بر کفل اندازدش سايه دوال عنان
صبح گرش سر دهي بگذرد از ظهر چاشت
بس که ز همراهيش باز پس افتد زمان
در کفلش چون کشند از حرکاتش زند
طعنه به بال ملک دامن بر گستوان
گر بکند کام خويش تنگ به حيلت گري
باشد از امکان برون تاختنش بر مکان
کاسه سمش هزار کاسه سر بشکند
بانگ هياهوي رزم بشنود ار ناگهان
نيک توان يافتن صنعت او در يورش
ليک از ابعاد اگر رفت تناهي توان
جامه قطع مکان دوخته هرکه که کس
بر قد صد ساله راه بوده رسانيم آن
بس که سبک خيزيش جذب کند ثقل وي
بر شمرد بحر را در ره هندوستان
خلقه حاتم کند مس سراپاي وي
مرد برو گر زند هي ز پي امتحان
با کفل همچو کوه دانه تسبيح را
رشته شود وقت کار آن فرس کاردان
باد ز پس ماندگي پيش فتد هم گهي
گرد جهان گر بود در عقب او دوان
در ره باريک کرد پويه او بي رواج
کار رسن با زر ابر زير ريسمان
بر زبر چار سم کرده سبک خشکيش
از ره او گاه گاه نيم بلالي عيان
چون شده آن تيز گام هم تک باد صبا
يافته حسن زمين کام صبا را گران
خنک فلک را اسمش داغ نهد بر سرين
گرچه ز سطح زمين پا ننهد بر کران
باشد اين شهسوار بهتر ازين صد هزار
توسن فربه سرين تازي لاغر ميان
من که زبان جهان در ازلم شد لقب
در صفتش خويش را يافتم الکن زبان
دادگرا سرورا شيردلا صفدرا
گرچه درين دولتست محتشم از مادحان
ليک به شغل دعا است آن قدرش اشتغال
کز صفتش عاجز است صاحب طي لسان
پاس حياتش بدار ز آن که بحر ز دعا
حفظ و نگهبانيست ختم بر اين پاسبان
طول ز حد شد برون به که سخن را کنون
ختم کند بر دعا کلک مطول بيان
ملک جهان تا رود بر نهج رسم دهر
دست به دست از ملوک اي شه کشورستان
از اثر طول عهد مهد زمين را ز تو
کس نستاند مگر مهدي صاحب زمان